❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_سےوپنجم ]
دوربین عکاسیم را از روی صندلی برداشتم :
چه خوووب ، خوش به حالتون !
دستش را روی پیشانیش گذاشت ،
با تمام لطافت و وقارش :
وای خوبه گفتم هااا، داشت یادم می رفت من باید یه زنگی هم بزنم ، هستی که فعلا ؟!
به حرکاتش چشم دوختم ، ظریفی و وقار خاصی داشتند تمامشان ، ادا و اصول هم نبودند هاا ، انگار ناز در وجودش بود :
اره هستم من، شما راحت باشین
گوشیش را برداشت و شماره گرفت :
سلام آقای وکیل خوبی ؟! خوشی داداش من؟! منشی خلت چیکار میکنه؟! بچه های من خوبن ؟! ادبشون خدشه دار بشه ، با آراد طرفی هااا
برای اینکه حین حرف زدن کارش را هم انجام دهد ، گوشی را روی بلندگو گذاشت:سلااام خوشم میاد کلا هر آب و هوایی مثل تخم کفتر برا تو عمل میکنه ، بعدشم منو از شوهرت میترسونی ، تا جایی که یادم میاد من یه منشی خل داشتم که اونم خودتی!
_ خیلی بی ادبی امیددد! واقعا که !
مرد پشت خط خندید:
تو لوس شدی باز ، داره نزدیک سی سالت میشه مثلا ، همش هم تقصیر شوهرته بس که عین پروانه دورت میگرده!
با لحن بامزه و دلخوری ساختگی گفت :
لوس خودتی ، خانومشم دلش میخواد، مشکلی دارین شما ؟! مثلا تو دختر خاله عروسک و ماه من رو تور کردی الکی الکی،
من چیزی میگم بهت ؟!
بعد هم اضافه کرد:
آبرو برام نداشتی اینجا مهمون دارم مثلا حساب تو هم بمونه با بهار و آراد ، من عروس عمم نیستم اگه مامان عاطفه رو به جونت نندازم !
صدای خندان مرد دوباره بلند شد :
خیلیی باحالی زنداداش ؛ باااای
_ بای و لا اله الا الله ، خدافظ
به طرف منی که به زور جلوی قهقهه ام
را گرفته بودم برگشت :
راحت بخند عزیزم که این امید واسم آبرو نذاشت!
انگار منتظر صدور اجازه اش بودم که تا گفت ، صدای قهقهه ام به هوا رفت ، مکالمه شان تا یک روز می توانست سوژه خنده های من باشد، ولی آخرش هم گیج شدم قضیه داداش و دختر خاله و زنداداش و منشی چه بود ؟! :
ببخشید واقعا خنده ام گرفت
خودشم هم شیرین خندید :
حق داری والا ، بس که چرت و پرت میگه این امید ما ، البته میدونم الان کلی گیج شدی بابت این نسبت ها
با لحن شیطونی اضافه کرد :
کلا ما پیچ در پیچیم!
به روحیه شادش غبطه خوردم ،
به آدم هایی که دورش را گرفته بودند
دلم نمی خواست اسمش را حسودی بگذارم اما این روز ها عجیب احساس تنهایی می کردم!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal