❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمتنودونهم ]
با هیجان گفتم :
برادر شوهر باحالی دارین هاا
چپ چپ نگاهم کرد :
آخه مشکل همین هست که از این با حال ها تو فامیل ما زیاده
با صدای ملایم زنگ تلفن همراهش مکالمه مان نصفه ماند
از همان فاصله نام مخاطب را خواندم
*سروان لیلی رادمنش *
ابرویم بالا رفت ، قبل از آراگل،
سامیار تلفن را جواب داد
و آراگل گفت :
مشاهده می کنید ؟!
وضع هر روز ما همینه
اخلاق سامیار هم زیادی بامزه بود ،
از همان پسر ها که از اول غد بازی و ادای مردانه در آوردن بلدند! :
سلام لیلی جون !
آراگل برایش چشم غره رفت :
لیلی جون چیه بچه ؟! مگه هم سنته ؟!
سپهر خدا محوت کنه که تربیت بچه هام رو به باد دادی
نمی دانستم از طرز حرف زدن سامیار بخندم
یا برای حرص خوردن های بامزه آراگل ؟!
سامیار گفت :
نه لیلی جون مامانم داره کیک میخوره
آراگل طاقت نیاورد و گوشی را از دستش کشید
بعد صحبت مختصری قطع کرد
فاطمه با خنده گفت :
آراگل خیلی دیوونه ای ،
آدم اسم زن داداشش رو اونطوری سیو میکنه ؟!
با شیطنت چشمکی زد :
عوضش اون یکی خطش رو دادم زن داداش خوشگلم
بعدشم فاطمه؛
تقصیر شوهر خودشه
اسم شوهر منو سیو کرده دکتر تهرانی
علاوه بر اینکه آراد شوهر خواهرشه ، پسر عمش هست دیگه
برای من و نورا انرژی نمانده بود بس که خندیده بودیم
حتما باید این فامیل به قول خودش باحالشان را می دیدم
ادامه ساعتی که آنجا بودیم را هم قدم زدیم و آراگل از اولین خاطره دوران نامزدی که آمده بودند آنجا را برایمان تعریف کرد و خوب میشد گفت کنار این دختر همانطور بیخودی لب هایت کش می آمد
نورا هم خیلی پر حسرت گفت :
خوش به حالتون خانم دکتر، فامیل های ما همه ضد حالن
آراگل هم با مهربانی گفته بود :
فدات بشم من که وکیل آینده ، فامیل های منم فامیل های شما
قابلت رو نداره
و من و فاطمه هم بلند خندیده بودیم ،
پارک در آن ساعت خلوت بود و برای ما که هی قهقهه مان به هوا بود بهتر بود
کلی هم عکس گرفتم مخصوصا از دوقلو ها
هر چقدر نگاهشان می کردی سیر نمی شدی !
بس که تو دل برو و بامزه بودند
وقتی از لپ های آویزان سارگل گفتم
آراگل با خنده اضافه کرد :
عموش میگه باید جک وصل کنیم برا لپ هاش
و خوب دل آدم ضعف می رفت برای چال گونه اش!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal