عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وسوم صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره داشتم. سوار ماشینم شدم و به محله ای از شهر رفتم که حتی اسمش هم لرزه به جانم می انداخت. هیچوقت فکر نمی کردم پایم به اینجا که فقط از دور اسم و وصفش را شنیده بودم، باز شود. با تردید و سرعت کم، ماشین را می راندم. کم کم توجه ها جلب شد و منِ ناشناس را روی هوا قاپیدند. چند نفرشان به سمت ماشینم آمدند. انگار منتظر مشتری بودند. چشم چرخاندم و به یکی از آنها اشاره دادم. تمام تنم می لرزید. با شوخی و تیکه انداختنِ بقیه راهی شد و بی تعارف و پررو روی صندلیِ جلوی ماشینم نشست و نگاه خیره و هیزش را به تمام جانم گرداند. سرعت گرفتم و از محله خارج شدم و در برابر سوالات بی حیایش سکوت کردم. نزدیک اتوبان توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم در ماشین را با عصبانیت باز کردم. _ یالا پیاده شو... _ چته عمو... مگه سر آوردی... اینکاره نیستی مگه مرض داری منو از نون خوردن میندازی... _ دهنتو ببند و پیاده شو... با غیض پیاده شد و زیر لب غر زد که ( سر من فقط باید بی کلاه بمونه؟ الان بقیه همه رفتن ما رو گیر عجب خری انداختی... تکلیفش با خودشم معلوم نیست. تحفه... ) بی توجه به حرفهایش گفتم: _ من تُف هم تو صورت تو و امثال تو نمیندازم میان حرفم دوید و با غرش گفت: _ خب گ..وه خوردی اومدی سراغ من. مگه ک...رم داری مرتیکه. از عصبانیت داد زدم و گفتم: _ دهنتو ببند که بقیه حرفمو بزنم و لالمونی بگیر ببین چی میگم. میخوام برا کسی دردسر ایجاد کنم. میخوام جلو زنش خرابش کنم. بلدی چیکار کنی یا نه؟ موهای فرخورده و طلایی رنگش را کناری زد و گفت: _ من نیستم. دنبال دردسر نمی گردم. مدل کار من نیست. من کارمو میکنم و همون لحظه پولمو میگیرم و چشمم به طرفم نمیفته دیگه... بچه مچه ای هم این وسط بیفته خودم سریع میرم سقطش میکنم چون نمی دونم کدومشون باباشن و یقه ی کدومشونو باید بگیرم. حالم از این اعتراف بی شرمانه به هم خورد. با چه کسی هم کلام می شدم...؟! توی فکر بودم که گفت: _ شازده... اگه خودت باهام کاری نداری باید خرج امروزمو بدی که برم. منو از درآمدم انداختی امروز. _ روزی چقد درآمدته؟ _ بستگی به آدمش داره. به پست گدا بخورم کم میده. لاکچری باشه آاااای میریزه روم اسکناسا رو... _ یه تومن کارتو راه میندازه؟ ابرویی بالا انداخت و لب های آرایش کرده اش را هلالی داد و گفت: _ نه بابا... دست بده هم که داری... به طمع انداخته بودمش و گفتم: _ دو تومن بهت میدم. فقط جلوی زنش برو و خودتو آویزونش کن. طوری باهاش حرف بزن که زنش باور کنه قبلا با هم سر و سری داشتین. بعدم گورتو گم کن و برگرد محلتون و اون محلی که میبرمت آفتابی نشو. مطمئن باش هیچکی پیدات نمیکنه. _ همین؟؟؟ کی باید بیام؟ _ یه شماره بده خبرت می کنم. شماره را از او گرفتم و همانجا رهایش کردم و به منزل بازگشتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal