•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسه
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم:
خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن
کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم
یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم: خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض
اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی
این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست
امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک!
چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد
هم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه
اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود
سکوت... و سکوت!... و سکوت!!....
***
دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم
با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
گفتی دقیقا کی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم:
فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم
پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم
روی تک صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم:
#شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•