عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وپنجاه‌و‌یکم هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟ لبخند شیرینی زد: آره بابا وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد: وایسا رفیقت عقب نمونه بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت راه که افتاد با دیدنمون گفت: چیزی شده؟ منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد: شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید ادامه نداد و راه افتاد ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: چه داداش نگرانی داری! _نگران نیست مواظبه! راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟ صورتش رو جمع کرد: توی چی؟ _آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن فوری گفت: حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم به هر حال ممکنه دیگه... _باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه ... خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد: دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه! کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت: آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده روی اصلا حواسم به کفشت نبود! کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: بپوش ژانت امتناع کرد: لازم نیست من خودم یه کاری میکنم _خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: چیه عین نور افکن وایسادی بالا سرمون خندیدم: داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم‌! طلبکار گفت: من همیشه بخشنده بودم! _آره ولی نه این مدلی تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک اما اینجا که پولت بدرد نمبخوره رفاهت رو دادی برای کمک یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم ایثار ژانت گیج گفت: شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟ دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: ببخشید ببخشید رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت: حالا چی میخوای بپوشی؟ _اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا! کتایون ریز خندید: حالا رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت: یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم! با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم کاش میشد همیشگی باشه اما افسوس که... از دور اول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت: میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟ احسان متعجب گفت: الان؟ اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه کتایون فوری گفت: آخه من تا اونجا چکار کنم! احسان نگاه گنگش رو بین من و رضا چرخوند و من شرح ما وقع دادم همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار رضا مچ دستش رو گرفت: نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن آبجی جان شما کتونی تو بده به خانوم نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو در آوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید بجاش پرسید: پس خودت چی؟ رضا کتونی هاش رو از پا در آورد و مقابلم روی زانو نشست: بیا خواهر اینا رو پات کن این دو تا جورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تا برسیم موکب اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: خودت چی؟ لبخندی زد: توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم خودمم میخواستم اینکارو بکنم ژانت با خجالت لبش رو به دندون گرفت: من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد اصلا نمیدونم چرا پاره شد و... رضا با همون لحن آرومش گفت: اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید منم راحتم بلند شد و چفیه ش رو از دور گردن پایین کشید و دور دست پیچید: احسان بریم موکب پارسالیه یا همون همیشگی؟! احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد: قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•