•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی را نمی دیدم. مادر دستم را گرفت و تا دم در اتاق آورد. ریحانه بیرون از اتاق کفش های سفید عروس را به پایم کرد. در حیاط مادر در حالی که مرا به سمت مهمانخانه می برد آهسته در گوشم می گفت: آروم باش دخترم، عاقد که شروع به خوندن خطبه کرد دفعه سوم که پرسید وکیلم میگی با اجازه آقا جانم بله. بله تنها نگی پشتت حرف بیفته بگن دختره هول بود. تو مهمونخونه سعی کن نخندی یه لبخند بزنی کافیه بخندی میگن عروس خیلی خوشحال و شاده که عروس شده سنگین باش. گریه هم نکنی که هم آرایشت خراب میشه هم مردم میگن عروس بچه اس. با کمک مادر از پله های مهمانخانه بالا رفتم. دود اسپند به مشام می رسید. به محضی که وارد اتاق شدم صدای دف و کف و کل فضا را پر کرد. چادر روی سرم بود که مرا روی صندلی کنار سفره عقد نشاندند. مهمان ها ساکت شدند که کسی گفت: ای بابا اون چادره رو از سرش بردارِین ببینیمش دیگری گفت: می ترسن عروس رو چشم کنی مادر احمد آقا جواب داد: نه خانما این حرفا چیه. خدا رو شکر تو جمع حسود و چشم شور نداریم. الان عاقد میاد دوباره حجاب کردن برای عروسم سخته. جوابش به نظرم خیلی عاقلانه آمد. صدای یا الله گفتن پدرم، برادرم و چند مرد دیگر به گوش رسید. همه خانم ها انگار حجاب کرده بودند. مرد ها وارد اتاق شدند. قلبم به شدت می تپید. احساس می کردم الان از سینه ام بیرون می زند یا این که از کار می ایستد. صدای مادر احمد به گوشم رسید که آهسته گفت: بیا پسرم این جا بشین وجود مردانه اش را برای اولین بار در کنارم احساس کردم که با کمی فاصله روی صندلی کناری ام نشست. مادرش باز آهسته پرسید: جات خوبه مادر؟ راحتی؟ چیزی لازم نداری؟ با صدای مردانه ای که در گوشم پیچید گفت: نه مادر جان ممنون. صدایش نه خیلی بم بود و نه خیلی زیر. صدایی میانه نه خیلی کلفت و نه خیلی نازک. عاقد اسم ما را پرسید و بعد گفت: قرآن رو باز کنید سوره نور رو بخونید. راضیه که بالای سرم ایستاده بود تا قند بسابد گفت: حاج آقا قبل اومدن شما عروس خانم سوره رو خوندن عاقد گفت: دوباره بخونن. موقع عقد ثواب داره سوره نور رو بخونن. بعد به داماد گفت: آقای داماد، قرآن رو بردار بین خودتون بگیر با هم بخونید. خم شد و قرآن را برداشت. مادر آمد کمی مرا به سمت چپ و به سمت او چرخاند و چادرم را کمی عقب کشید و مرتب کرد تا بتوانم قرآن بخوانم. او -احمد- قرآن را جلوی خودش و من گرفته بود. کتی مشکی بر تن داشت که آستین لباس سفیدش از زیرش بیرون زده بود. تا این زمان فقط صدایش را شنیده بودم و دستش را که قرآن را بین مان گرفته بود دیده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•