•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهونهم
مادر و خانباجی تا روز دهم زایمان راضیه پیش او می ماندند و تمام کارهای خانه به دوش من افتاد.
حمیده هم کمک می کرد اما رویم نمی،شد به او که دو سه سالی از من بزرگتر بود دستور دهم یا مستقیم چیزی از او بخواهم.
حمیده گاهی به خانه راضیه می رفت و گاهی هم به خانه مادرش سر می زد.
پسر ها هم که همراه آقاجان به سر کار می رفتند و بیشتر روزها من در خانه تنها بودم.
هر روز از آقاجان می خواستم اجازه دهد همراه حمیده به منزل راضیه بروم تا او و نوزادش را ببینم اما آقا جان می گفت صبر کنم به وقتش خودش مرا می برد.
دلیل کارش را نمی فهمیدم.
دلم برای دیدن راضیه و نوزادش پر می زد و با تعریف های حمیده و بقیه بی تاب تر می شدم اما آقاجان اجازه نمی داد به دیدن راضیه بروم.
صبح سه شنبه بود که حسابی بی طاقت شده بودم.
تنهایی در خانه، نبودن مادر و خانباجی، اجازه ندادن های آقاجان برای رفتن به خانه راضیه و از همه بیشتر دوری احمد دلم را پر از درد و غصه کرده بود.
بدون این که از آقاجان اجازه بگیرم یا به حمیده بگویم چادر پوشیدم و تنهایی به سقاخانه محل رفتم.
به پنجره سقا خانه دست کشیدم و شمع روشن کردم و با خدا درد دل کردم.
اشک ریختم و وقتی دلم سبک شد به خانه برگشتم.
اولین بارم بود که تنها و بدون اطلاع آقاجان جایی رفته بودم.
آقاجان همیشه اصرار داشت تنهایی جایی نرویم و همیشه یکی از برادرانم باید همراه مان می بود.
آقاجان می گفت کوچه و خیابان برای یک زن تنها یا دختر جوان نا امن است و یک مرد باید همراه مان باشد تا کسی مزاحم مان نشود.
به خانه که برگشتم حمیده انگار اصلا متوجه نبودن من نشده بود.
اگر می فهمید بیرون بوده ام سرزنشم می کرد اما این که چیزی نگفت یعنی متوجه نشده بود.
حمیده چادرش را پوشید و به خانه مادرش که یک کوچه بالاتر بود رفت.
خیلی روزها آن جا می رفت و تا غروب می ماند.
کارهای خانه را انجام دادم و نهار پختم.
ظهر آقاجان تنها برای نهار به خانه آمد و برادرانم نیامدند.
برعکس روزهای دیگر که بعد از نهار دوباره به سر کار بر می گشت آن روز برای استراحت در خانه ماند.
بعد از ظهر که برایش چای بردم به من گفت آماده شوم تا به دیدن راضیه برویم.
خوشحال شدم.
بالاخره بعد از 8 روز می خواستم به دیدن خواهرم و فرزندش بروم.
سریع لباس پوشیدم و در حیاط منتظر آقاجان ماندم.
خانه راضیه نزدیک بود و می شد پیاده رفت ولی آقاجان گفت سوار ماشین شوم.
آقاجان ماشین را روشن کرد و در مسیر برعکس خانه راضیه رانندگی کرد.
در خیابان اصلی که پیچید پرسیدم:
آقا جان مگه قرار نبود بریم خونه راضیه؟
_میریم باباجان
اول بریم بازار یه کاری هست انجام بدم بعد.
ناراحت شدم.
از خانه راضیه خیلی دور شده بودیم.
معلوم نبود کی کار آقاجان تمام شود و مرا به خانه راضیه ببرد.
با دلخوری گفتم:
خوب منو می گذاشتید خونه راضیه خودتان می رفتید بازار به کارتان می رسیدین
آقا جان چیزی نگفت و من هم به نشانه دلخوری تمام مسیر را سکوت کردم.
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•