•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با خنده گفت: ناقلا شدی ها. به سمتش چرخیدم و پرسیدم: چه طور؟ من که کاری نکردم. احمد لپم را کشید و گفت: _نشستی رو به روم نگاه می کنی، دلبری می کنی بعد میگی کاری نکردم؟ لبخندی زدم و در چشم هایش خیره شدم. دستم را گرفت و آهسته نوازش داد و گفت: ناز داری، همه وجودت ناز و دلبریه همون نگاهتم دل می بره دل آدمو بیچاره می کنه خواستم بگویم نه آن قدر که تو دل بردی و مرا شیفته خود کردی اما آهسته گفتم: آقا جانم راست می گفت شما خیلی خوب هستی... با شیطنت گفت: چی میگی؟ نمی شنوم بکم بلند تر بگو. خندیدم و گفتم: میگم شما مرد خیلی خوبی هستی _دوباره بگو آهسته میگی نمی شنوم. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: دارم میگم ... حرفم را عوض کردم. چه اشکالی داشت بداند در دلم چه غوغایی است: میگم خیلی دوست دارم. صورت احمد سرخ شد. با تعجب و حیرت به من نگاه کرد و پرسید: چی؟ گفتم: اذیت نکنین دیگه. شنیدین چی گفتم. _شنیدن که شنیدم ولی باور نمی کنم. خوابم یا بیدارم؟ به او تکیه دادم و سرم را به شانه اش گذاشتم و گفتم: معلومه که بیدارین. این اولین باری بود که من به او از علاقه ام می گفتم. انگار دیگر از او خجالت نمی کشیدم. دوستش داشتم و دلم می خواست این دوست داشتن را به او ابراز کنم. دلم می خواست در وجود مردانه اش غرق شوم. خودم را به دست او بسپارم و دیگر از او جدا نشوم. احمد صورتش را به سرم چسباند و آرام نوازشم کرد. غرق در محبت وجود احمد بودم که با صدای مادر از جا پریدم. روسری ام را پوشیدم و از پشت پنجره به او سلام کردم. مادر جواب سلامم را داد و گفت: صبحانه حاضره تشریف بیارید مهمانخانه. چشم گفتم و پرده را انداختم. احمد از جا برخاست و به سمت طاق رفت. غصه ام شد. بعد از خوردن صبحانه باید می رفت و من باز تا یک هفته از وجودش در کنارم محروم می شدم. احمد کتش را روی دست انداخت و جعبه ها را برداشت. به سمتش رفتم و گفتم: این ها چیه؟ کمک نمیخواین؟‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•