•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادودوم
با خنده گفت:
ناقلا شدی ها.
به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
چه طور؟
من که کاری نکردم.
احمد لپم را کشید و گفت:
_نشستی رو به روم نگاه می کنی، دلبری می کنی بعد میگی کاری نکردم؟
لبخندی زدم و در چشم هایش خیره شدم.
دستم را گرفت و آهسته نوازش داد و گفت:
ناز داری، همه وجودت ناز و دلبریه
همون نگاهتم دل می بره
دل آدمو بیچاره می کنه
خواستم بگویم نه آن قدر که تو دل بردی و مرا شیفته خود کردی اما آهسته گفتم:
آقا جانم راست می گفت شما خیلی خوب هستی...
با شیطنت گفت:
چی میگی؟ نمی شنوم بکم بلند تر بگو.
خندیدم و گفتم:
میگم شما مرد خیلی خوبی هستی
_دوباره بگو آهسته میگی نمی شنوم.
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
دارم میگم ...
حرفم را عوض کردم. چه اشکالی داشت بداند در دلم چه غوغایی است:
میگم خیلی دوست دارم.
صورت احمد سرخ شد.
با تعجب و حیرت به من نگاه کرد و پرسید:
چی؟
گفتم:
اذیت نکنین دیگه.
شنیدین چی گفتم.
_شنیدن که شنیدم ولی باور نمی کنم.
خوابم یا بیدارم؟
به او تکیه دادم و سرم را به شانه اش گذاشتم و گفتم:
معلومه که بیدارین.
این اولین باری بود که من به او از علاقه ام می گفتم.
انگار دیگر از او خجالت نمی کشیدم.
دوستش داشتم و دلم می خواست این دوست داشتن را به او ابراز کنم.
دلم می خواست در وجود مردانه اش غرق شوم.
خودم را به دست او بسپارم و دیگر از او جدا نشوم.
احمد صورتش را به سرم چسباند و آرام نوازشم کرد.
غرق در محبت وجود احمد بودم که با صدای مادر از جا پریدم.
روسری ام را پوشیدم و از پشت پنجره به او سلام کردم.
مادر جواب سلامم را داد و گفت:
صبحانه حاضره تشریف بیارید مهمانخانه.
چشم گفتم و پرده را انداختم.
احمد از جا برخاست و به سمت طاق رفت.
غصه ام شد.
بعد از خوردن صبحانه باید می رفت و من باز تا یک هفته از وجودش در کنارم محروم می شدم.
احمد کتش را روی دست انداخت و جعبه ها را برداشت.
به سمتش رفتم و گفتم:
این ها چیه؟ کمک نمیخواین؟
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•