•𓆩⚜𓆪• . . •• •• جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها به سمت راضیه چرخیدم که گفت: چرا بهش دست ندادی؟ همه سهم اون امشب از با تو بودن همین بود که دستت رو بگیره سر به زیر انداختم و آهسته گفتم: آخه جلوی همه خجالت کشیدم. راضیه گفت: اگه به جای اون آقاجان یا داداشا می خواستن باهات دست بدن خجالت می کشیدی؟ نه. اون بنده خدا شوهرته محرمته. کار بدی نمی خواستین بکنین یه دست معمولی بهش می دادی خجالت نداره که. من اگه جای اون می بودم و این طوری ضایعم می کردی دیگه نگات هم نمی کردم. خیلی مرد بود که با لبخند ازت خداحافظی کرد. با اعتراض گفتم: راضیه بهم حق بده! من خجالت می کشم! روم نمیشه تو جمع زیر نگاه این همه مرد، زیر نگاه همه باهاش راحت باشم. _می دونم خجالت می کشی ولی گاهی باید عزت شوهرت رو به همه چیز مقدم کنی سهم اون از تو امشب فقط همین بود که دستت رو بگیره که نگذاشتی یه چیزی رو هم بدون مردها گاهی توی جمع یه حرکتی می کنن که به بقیه پُز بدن یا ثابت کنن زن شون مطیع شونه یا خاطرشون رو خیلی میخواد. باید موقعیت سنج باشی که اگه این جور بود با رفتار دیگه ای خُردش نکنی. با ورود آقایان به حیاط صحبت ما خاتمه یافت و به اتاق رفتیم. مادر کادو هایم را که برای عیدی میلاد امام علی برایم آورده بودند را باز کرد. چند قواره پارچه چادری و پارچه لباس مجلسی بود. ربابه پرسید: مادر شما چی هدیه دادید؟ مادر گفت: آقاجانت عطر و انگشتر نقره خریده بود. منم همونو با یه قواره فاستونی دادم مادرش. _دست تون درد نکنه الهی به دل خوش استفاده کنن. خانباجی رو به مادر گفت: خانم جان حسابی زحمت کشیده بودی دستت درد نکنه ولی کاش دو جور غذا نمی پختی خیلی اسراف شد. آدم نمی دونست کدومو بخوره. مادر آه کشید و گفت: خودمم عذاب وجدان گرفتم. مثلا خواستم مثل اونا مهمون داری کنم. دفعه اول و آخرم بود ما رو چه به این کارا. سر سفره خودمم از بس ناراحت بودم دو جور غذاس نتونستم غذا بخورم نون و سبزی خوردم فقط. عذاب وجدان خودم به کنار حاجی هم حتما امشب سرم غر می زنه چرا دو جور غذا پختم. حمیده گفت: عیب نداره مادرجون. شما قصد تون خیر بوده خواستین شأن اونا حفظ شه مثل خودشون مهمون داری کنید. مادر آه کشید و رو به ریحانه گفت: پاشو بی زحمت برو از غذاهای دست نخورده تو چند تا قابلمه بکش ببریم در خونه اقدس خانم و چند تا همسایه ته کوچه. همه اش سر سفره می گفتم نکنه ما این قدر سفره مون پره و اونا شب با شکم خالی یا نون خالی خوابیده باشن. ریحانه از جا برخاست و گفت: چشم الان می کشم میدم محمد علی ببره. مادر دو تا از النگوهایش را در آورد و به سمت ربابه گرفت و گفت: بی زحمت اینا رو بده آقا مظفر با پولش یه گوسفند خون کنن فرداشب که وفات حضرت زینبه پخش کنن هم عذاب وجدانم کم شه هم ان شاء الله بلا دور بشه ربابه گفت: نمیخواد مادر جان. دستت کن مادر النگوها را روی چادر ربابه گذاشت و گفت: نه مادر همون سر سفره نیت کردم گفتم به خاطر خدا این کارو بکنم. درسته دست مون به دهان مون می رسه ولی این ولخرجیا رو نباید بکنیم وقتی می دونیم این همه آدم نادار ناچار تو همسایگی مون هست. نادونی کردم اینم بشه تاوانش . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•