•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلودوم
برو شوهرش رو صدا بزن.
بگو وضع زنش و بچه اش خیلی بده. فکر کنم لگنش هم شکسته باشه
باید ببره بیمارستان
می ترسم یکی شان از دست بره
مادر چنان در سرش کوبید که صدایش تا بیرون اتاق آمد و فریاد زد:
یا جده سادات خودت به داد دخترم برس.
قابله عصبانی گفت:
برو شوهرش رو خبر کن الان وقت گریه و زاری نیست.
توان در پاها و جانم نبود وگرنه خودم به حیاط می رفتم و به همسر ریحانه خبر می دادم.
مادر رنگ پریده و نگران از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت.
ریحانه را که انگار رو به بیهوشی بود و دیگر ناله هایش هم ضعیف و بی جان شده بود را در پتو پیچیدند و چند نفری او را به حیاط بردند.
من که انگار ضعف کرده بودم یا شاید از ترس بی جان شده بودم تنها در خانه ماندم.
به سختی خودم را روی زمین کشاندم و به داخل اتاق سرک کشیدم.
تشکی که در اتاق پهن بود غرق خون بود.
از دیدنش چشم هایم سیاهی رفت.
تمام بدنم به رعشه افتاد.
چشم هایم را بستم و فقط اشک ریختم.
با صدای آقاجان به خودم آمدم:
رقیه بابا ... خوبی؟
چشم باز کردم و به سختی تلاش کردم به احترام آقاجان از جا برخیزم.
آقاجان بالای سرم آمد و پرسید:
خوبی باباجان؟
خوب نبودم اما به تایید سر تکان دادم.
آقاجان پرسید:
چرا رنگ و روت پریده؟
ناخواسته سرم به سمت اتاق چرخید و توجه آقاجان به اتاق جلب شد.
رنگ او هم پرید.
برای چند لحظه خشکش زد و فقط ناله وار یا فاطمه زهرا گفت.
در اتاق را بست و روبروی من روی زمین چمباتمه زد.
_باباجانم ناصر و نجمه خیلی بی قرارن.
می تونی لباس تن شون کنی ببریم شون خونه خودمون؟
نگاه آقاجان به در اتاق کشیده شد و گفت:
صلاح نیست این جا بمونن.
با این که دست و پایم می لرزید و حالم خوب نبود ولی به تایید سر تکان دادم.
دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم.
در اتاق را باز کردم و به داخلش پا گذاشتم.
سر کمد لباس رفتم و برای بچه ها لباس برداشتم.
به حیاط رفتم. دست و روی بچه ها را تمیز کردم و لباس تن شان کردم.
در حیاط را بستیم و پیاده به سمت خانه راه افتادیم
آقا جان نجمه را بغل گرفت و من ناصر را بغل کردم.
محمد حسین میانه راه ناصر را از بغلم گرفت.
به خانه که رسیدیم آقاجان برایم چای نبات خیلی شیرین آورد و به زور به خوردم داد.
سفارش من و بچه ها را به محمد حسین کرد و رو به من گفت:
نگران نباش بابا.
برای ریحانه دعا کن.
من یه سر میرم به راضیه بزنم
بعدش میرم ربابه رو میارم پیشت.
باشه بابا؟
سر تکان دادم و از جا برخاستم و به هر سختی بود تا دم در اتاق آقاجان را بدرقه کردم.
به هر سختی بود نجمه و ناصر را خواباندم.
تسبیح در دست گرفتم و از هفتاد حمد شفا، ذکر امن یجیب، صلوات و هر چه به ذهنم می رسید می خواندم.
محمد حسین هم تسبیح به دست گرفته بود توحید می خواند.
ربابه هم اشک ریزان و نگران از راه رسید.
با آن که حال خودش هم خوب نبود اما مرا نشاند و خودش به مطبخ رفت و نهار گذاشت.
نجمه و ناصر با آمدن ربابه و پسرهایش بیدار شدند و با هم سرگرم بازی شدند.
یک ساعتی از نماز ظهر گذشته بود که آقاجان و کم کم برادرانم به خانه آمد.
آقاجان گفت بچه دنیا آمده اما چون زود دنیا آمده و مشکل تنفسی دارد او را در اتاق مخصوص کودکان و جدا نگه داری می کنند.
از حال ریحانه نگفت فقط گفت دعایش کنیم.
بعد از نهار آقاجان لباس پوشید تا به حرم برود.
دلم می خواست من هم همراهش بروم اما دلم نمی آمد ربابه را با این همه بچه تنها بگذارم.
محمد علی به بیمارستان رفت و قرار شد از حال ریحانه برای مان خبر بیاورد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•