•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوهشتم
راضیه فریاد می کشید:
پاشو مامان جان ... بابات تو راهه ... با هزار امید داره برات دارو میاره...
پاشو من نمی دونم جوابش رو چی بدم...
پاشو من نمی تونم بگم یه دقیقه ای بچه ات از دست رفت ...
پاشو پسرم .... محمد مهدی جان .... الهی مادرت بمیره ...
الهی مادرت بمیره .... الهی مادرت بمیره ....
پدر شوهرش به سمتش رفت و خواست بچه را از راضیه بگیرد و گفت:
آروم باش عروس .... چرا خودتو از پا در میاری ...
راضیه محمد مهدی را محکم به سینه اش فشرد و گفت:
آقاجون بچه ام نفس نمی کشه ...
باورم نمیشه من زنده باشم و ....
آقاجون حسنعلی تو راهه ...
با امید داره میاد ... جواب اونو چی بدم ...
چه جوری امیدش رو نا امید کنم؟
صدای در حیاط به گوش رسید.
همه وجود راضیه به لرزش افتاد:
ای وای حسنعلی رسید ...
حالا چی بهش بگم؟
جوابش رو چی بدم؟
بگم پسرت رو چه کردم؟
پدر شوهر راضیه از اتاق بیرون رفت تا در را باز کند.
به هر جان کندنی بود خودم را کنار راضیه رساندم و گفتم:
آروم باش آبجی ...
دقیقه نگذشته بود که صدای فریاد مردانه حسنعلی به گوش مان رسید.
دوباره راضیه و مادر شوهرش شروع به شیون کردند.
از پشت پنجره دیدم که حسنعلی وسط حیاط روی زمین نشسته و دست به سرش گرفته است.
شانه هایش به شدت می لرزید، با صدا گریه می کرد و اشک می ریخت.
پدرش دست روی شانه اش گذاشته بود و دلداری اش می داد.
در حیاط باز شد و آقاجان و محمد علی هم یا الله گویان وارد شدند.
همان دم در خشک شان زد.
این غم بیش از حد تصور سنگین بود.
به سمت راضیه برگشتم.
کنار دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
محمد مهدی را هنوز محکم به بغل گرفته بود و به خودش می فشرد.
آقاجان یا الله گویان به اتاق آمد.
راضیه با همان حال بدش به احترام آقاجان از جا برخاست.
آقاجان روبروی راضیه ایستاد و گفت:
تسلیت میگم باباجان .... عمر بابا سخته غمت رو ببینم
راضیه هق زد و گفت:
آقا جان جیگرم سوخت ...
آقاجان به هر سختی بود محمد مهدی را از بغل راضیه بیرون کشید.
به سمت من که کنار راضیه بودم چرخید و محمد مهدی را در بغلم گذاشت و خودش راضیه را محکم بغل گرفت.
راضیه خودش را در بغل آقاجان رها کرد و دوباره ناله کرد و گریست.
نمی دانم چرا آن لحظه من نزدیک ترین شخص به آقاجان بودم؟
نمی دانم چرا محمد مهدی را به بغل من داد؟
همین که او را در بغلم گذاشت چشم هایم سیاهی رفت و ضعف کردم.
فقط توانستم قدمی عقب بروم و به دیوار پشت سرم تکیه بدهم و روی زمین سر بخورم و بنشینم.
دل نگاه کردن به محمد مهدی را نداشتم.
همه وجودم یخ کرده بود.
آقاجان که راضیه را بغل گرفته بود روی زمین نشست و او را روی پایش نشاند.
راضیه سر به شانه آقاجان گذاشته بود و می گریست و فغان می کرد:
آقاجان بچه ام رفت ...
محمد مهدیم رفت ...
دو هفته تموم بچه ام مریض بود ...
دو هفته تموم جلوی چشمم پر پر زد ...
آقا جان بچه ام تازه داشت سینه خیز می کرد که مریض شد ...
به دلم موند راه رفتنش رو ببینم ....
آقاجان بچه ام تازه یاد گرفته بود بَ بَ می گفت.
داشتم یادش می دادم بابا بگه ....
حرف های راضیه دل سنگ را هم آب می کرد.
آقاجان او را نوازش می کرد و از او می خواست آرام باشد.
من بچه به بغل چشم بسته بودم و آرام اشک می ریختم.
نفهمیدم حسنعلی و پدرش کی به اتاق آمده بودند.
فقط وقتی بچه را از آغوشم گرفتند چشم باز کردم.
حسنعلی گوشه اتاق نشسته بود و محمدمهدی را به خود می فشرد و با صدا گریه می کرد.
حالم بد بود اما نه به شدت حال بد و خراب راضیه و حسنعلی.
زیر دلم درد گرفته بود و تیر می کشید.
دلم نمی خواست در اتاق بمانم.
به هر سختی بود از جایم برخاستم و دست به دیوار گرفتم.
از اتاق بیرون رفتم و لب ایوان در حیاط نشستم.
هوا سرد بود و صورت خیس از اشکم را می سوزاند اما این سوز و سرما ذره ای برایم اهمیت نداشت.
چند دقیقه ای در حیاط نشسته بودم که برادرم محمد علی از راه رسید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•