•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادوسوم
آه کشید و گفت:
ببخش که تو این مدت تو زندگی با من خیلی اذیت شدی و عذاب کشیدی.
به سر و گردنش نوازش وار دست کشیدم و گفتم:
این حرفا رو نزن.
من تو زندگی با تو اذیت نشدم.
لحظه به لحظه زندگی مون احساس خوشبختی کردم.
تو بزرگ ترین نعمتی بودی که خدا بهم داده.
سختی های زندگی مونم شیرینه.
تو باشی، سالم و خوب باشی همه چیز خوبه.
احمد آه کشید و گفت:
از راه و مسیری که واسه زندگیم انتخاب کردم پشیمون نیستم.
حتی اگه جونم رو هم بدم باز هم به هدف و آرمانم اعتقاد کامل دارم و اگه باز زنده بشم باز هم پا تو همین مسیر میذارم.
فقط به خاطر تو عذاب وجدان دارم.
مکثی کرد و گفت:
دوسِت دارم رقیه ... خدای بالاسر شاهده علاقه ام به تو از علاقه ام به خودم بیشتر نباشه کمتر نیست.
دلم میخواست همیشه تو زندگی با من لبخند روی لبت باشه و دلت خوش باشه
دلم نمی خواست این قدر غم و سختی ببینی و تن و بدنت بلرزه.
دست احمد را گرفتم و گفتم:
وقتی تو رو دارم تن و بدنم نمی لرزه.
من این سختیا رو دوست دارم چون افتخار می کنم شوهرم تو راه اسلام و دین داره مبارزه می کنه.
افتخار می کنم که تو شیرمردی
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
هر بار رفتم سفر مدام صورت قشنگت جلوی چشمم بود و آرزو می کردم سالم سلامت برگردم تا دوباره ببینمت.
وقتی ساواکیا ریختن بگیرن مون درسته که اصل مدارک همراه من بود و به خاطر حفظ اونا باید هر طور شده فرار می کردم وگرنه حکم اعدام خودم و خیلی از انقلابی های دیگه به خاطر این مدارک قطعی بود ولی موقع فرار همه اش دلم پیش تو بود. ته دلم انگار می گفتم خدایا کمکم کن از دست اینا در برم یک بار دیگه بتونم زنم رو ببینم.
می شد بعد فرارم چند ماه همون زنجان بمونم تا آبا از آسیاب بیفته ولی دلم طاقت نیاورد.
به هر سختی و هر خطری بود خودمو رسوندم مشهد گفتم قبل مخفی شدنم یک بار دیگه تو و حاج بابا و مادر رو ببینم.
صدایش انگار از بغض لرزید و گفت:
مادر رو که نشد و تا عمر دارم شرمنده اش شدم که به خاطر من به این حال و روز افتاده و از این که برم دیدنش عاجزم.
حاج بابا رو هم شاید شب بتونم ببینم ولی خدا رو شکر تو رو شد ببینم و با خیال راحت برم.
بهت زده پرسیدم:
مگه قراره جایی بری؟
احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
موندنم تو مشهد خطرناکه. بعد درمانم و خوب شدنم میرم چند ماهی یه جای دیگه مخفی میشم.
اشکم آرام از گونه ام سر خورد و پرسیدم:
میخوای بدون من بری؟
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
الهی قربون اون اشکات برم این جوری منو با اشکات آتیش نزن
فقط چند ماه .... با من باشی امنیت نداری
این جا که باشی می دونم جات خوبه و حاجی هوات رو داره
اشکم را پاک کردم و گفتم:
این جا که باشم تو رو کم دارم... تو که نباشی هیچ چی خوب نیست.
همه لحظه ها سخته.
نا خواسته هق زدم و گفتم:
احمد سختمه باشی و پیشم نباشی...
دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم حتی تو سخت ترین روزها...
احمد دستم را گرفت و گفت:
الهی قربونت برم.
منم دلم میخواد هر لحظه پیشت باشم ولی نمیشه.
من معلوم نیست کجا برم.
جایی که میرم شاید هیچ امکانات زندگی نباشه. من توی حامله رو کجا دنبال خودم راه بندازم ببرم؟
به زیر چشم های خیسم دست کشیدم و گفتم:
برام مهم نیست جایی که میری بهشت باشه یا جهنم امکانات باشه یا نباشه
فقط می دونم دیگه دلم نمیخواد ازت دور بمونم.
منو با این دوریا شکنجه نکن ...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•