•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زیر لب گفتم: ای وای چرا این جوری شد؟ این تنها عکس دو نفره مان بود که من نابودش کردم. آلبوم را بستم و زانوی غم بغل گرفتم. حال دلم خوب نبود غمگین بودم و با خراب شدن این عکس عصبانی هم شدم زیر لب به خودم غرولند کردم و گفتم: دیگه نه خودش رو دارم نه عکسش رو به سراغ کیفم رفتم تا نامه های احمد را بخوانم. به کاغذهایی که از کیفم بیرون کشیدم دقت نکردم و اشتباهی به جای نامه وصیت نامه اش را باز کردم. چشمم که به شهادتین بالای صفحه افتاد دوباره اشکم جاری شد. با خودم عهد کرده بودم هیچگاه این وصیت نامه را باز نکنم. وصیت نامه را روی زمین گذاشتم و گوشه روسری ام را جلوی دهانم جمع کردم و گریستم. نمی خواستم ناشکری کنم ولی واقعا دیگر از دوری احمد به تنگ آمده بودم. تا آن لحظه به شوق و انتظار این که احمد به زودی به دنبالم می آید تحمل می کردم و برای لحظه ای که دنبالم بیاید رویاسازی می مردم ولی حالا با نه محکم و قاطعی که آقاجان گفت فقط احساس دلتنگی و نا امیدی می کردم. از همه دلگیر بودم. دیگر انگار انگیزه ای برای صبر و تحمل نداشتم. سرم را بالا آوردم و رو به خدا گفتم: خدایا تو خودت شاهد و ناظری تمام این مدت نگفتم چرا این جوری شد سعی کردم شاکر باشم به حکمتت به صلاحت راضی باشم به این که شوهرم تو راه اسلام باشه راضی بودم. تموم این دوریا و سختی ها رو گفتم فدای سر دینت ولی کاش آقاجان نه نمیاورد. کاش آقاجان می فهمید دلتنگی یعنی چی خدایا تو که حالم رو می دونی کارت هم معجزه کردنه چی میشه یه بار برای دل من هم معجزه کنی خدایا هر چی صلاحه همون رو محقق کن فقط کاش صلاح و مصلحت و حکمتت با خواسته دل این بنده روسیاه و گناهکارت یکی بود. خدایا ناشکری نمی کنم دارم التماست می کنم. شکرت که هستی و پناه من بی پناه دل شکسته ای زیر لب صلواتی فرستادم و با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم. از جا برخاستم تا رخت خپاب پهن کنم و چراغ را خاموش کنم که صدای کشیده شدن دمپایی روی ینگ فرش حیاط به گوشم رسید. از پنجره نگاه کردم. آقاجان بود که به سمت اتاقم می آمد. تا بخواهم به خودم بجنبم و آلبوم و وصیت نامه را جمع کنم آقاجان به در اتاق رسید و صدایم زد. در حالی که نگاهم به آلبوم و وصیت نامه خیره مانده بود دم در اتاق رفتم و جواب دادم: بله آقا جان؟ آقاجان وارد اتاق شد و پرسید: چرا نخوابیدی؟ لباسم را کمی با دستم جلو گرفتم تا شکمم کمتر دیده شود و گفتم: دیگه کم کم می خواستم رخت خواب پهن کنم. نگاه آقاجان به سمت آلبوم که جلب شد سر به زیر انداختم. آقا جان به سمت آلبوم رفت و همان حا نشست. آلبوم را برداشت و باز کرد و من از خجالت لب گزیدم. آقا جان آلبوم را روی طاقچه گذاشت و وکاغذ وصیتنامه را برداشت. با دقت چند خط اول آن را خواند و بعد پرسید: اینو کی بهت داده؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•