•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اشک صورتم را پاک کردم و به شکمم مالیدم. از جا برخاستم و در تاریکی بعد از رفتن همه به مستراح مسجد رفتم و بعد همراه احمد به خانه برگشتم. دو سه روزی احمد و آقا غلام مشغول ساخت مستراح بودند تا بالاخره آماده شد. سقف مستراح چوبی بود و چند روزنه در دیوار هایش ایجاد کرده بودند تا نور به داخلش بیاید. یک در چوبی نصفه نیمه داشت و برای این که از بیرون دید نداشته باشد جلوی درش از داخل مستراح یک پرده کلفت زدیم. شیخ حسین هم وسایلی که احمد خواسته بود برای مان جور کرد و آورد. یک بشکه بزرگ که پایینش شیر داشت آورد که آن را روی سکویی که در مستراح ساخته بودند گذاشتیم. زیر سکو از بیرون باز بود و قرار بود از آن جا آتش روشن کنیم تا آب داخل بشکه کم کم گرم شود و راحت بتوان حمام کرد. علاوه بر بشکه، شیخ حسین برای مان وسیله های دیگری مثل بالشت، پتو و کمی ظرف و ظروف و البته خبر دستگیری علمای بزرگ مشهد آقای واعظ طبسی و هاشمی نژاد و محامی را برای مان آورد. احمد خیلی از شنیدن این خبر کلافه و عصبانی شد و هیچ کاری هم از دستش ساخته نبود. هر بار خبر های این چنینی می شنید از این که مجبور بود مخفی شود بسیار عصبانی و ناراحت می شد دو استکان چای ریختم و کنار احمد نشستم. نیم نگاهی به من انداخت و تشکر کرد. به دیوار تکیه دادم و گفتم: چرا این قدر خودخوری می کنی؟ احمد آه کشید و گفت: جز خود خوری کاری از دستم بر نمیاد _خودت گفتی قبل از این که وارد مبارزه بشین همه خطراتش حتی مرگ رو هم پذیرفتین درسته؟ احمد سر تکان داد و گفت: درسته فقط فرق ما با علما می دونی چیه؟ ما می تونیم فرار کنیم مثل الان من ناشناس یه جا زندگی کنیم از دست ساواک در بریم ولی علما نمی تونن. هر اتفاقی هم بیفته اول میان سر وقت علما باید به حکومت بفهمونیم علما خط قرمز مان اگه بلایی که سر آقای خامنه ای آوردن سر یکی از این علما بیارن من خودم وارد مبارزه مسلحانه میشم _آقای خامنه ای کیه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•