•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتاد
با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا اشک از چشمم سرازیر شد.
بعد از حدود یک ماه و نیم دوباره به حرم آمده بودم.
با صورتی آفتاب سوخته، دمپایی و چادر رنگی
صورتم را با روسری ام پوشانده بودم.
از بس پیاده راه رفته بودم جوراب هایم پر از خاک و پاره شده بود ولی ارزشش را داشت.
سلام دادم و همراه احمد وارد حرم شدم.
هم قدم با هم برای زیارت ضریح رفتیم.
ماه رجب بود و حرم تقریبا شلوغ بود.
از دور به تماشای ضریح ایستادم و دعا خواندم و اشک ریختم.
دلم هر روز برای زیارت این بارگاه پر پر می زد.
کمی که گذشت احمد به سمتم آمد و با هم به گوشه ای از صحن رفتیم و نشستم.
احمد کنار پایم روی زانو نشست و آهسته گفت:
من میرم نهایت تا دو ساعت دیگه بر می گردم.
از این جا جایی نرو که پیدات کنم
به تایید سر تکان دادم که گفت:
اگه تا ساعت چهار برنگشتم می دونی که باید چه کار کنی؟
از حرفش دلم لرزید.
_حتی اگه تا شب هم طول بکشه من از جام تکون نمی خورم تا برگردی با هم بریم خونه
_نه رقیه ...
فقط تا چهار ...
بیشتر نمون
ساعت 4 شد من نیومدم میری سوار اتوبوس میشی میری خونه آقاجانت
من اگه تونستم میفرستم دنبالت
اگرم گیر افتادم ...
اشک در چشمم حلقه زد:
تو رو خدا احمد .... این جوری نگو
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
مواظب خودت باش.
از جا برخاست و گفت:
فقط تا ساعت چهار منتظر بمون
خدا حافظی کرد و رفت.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مفتح صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•