عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌چهاردهم با لبخند گفت: با هم بریم دیدنش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نزدیک ظهر بود که بالاخره به مشهد رسیدیم. چند ساعتی را پیاده رفتیم و یک ساعتی را هم سوار بر مینی بوس شده بودیم. کنار خیابان از مینی بوس پیاده شدیم. حرم از دور معلوم بود و با دیدن گنبد طلایی امام رضا دلم لرزید و رو به حرم سلام دادم. احمد با خجالت و شرمندگی به سمتم چرخید و گفت: رقیه یکم پول همراهت هست بدی دربستی بگیرم؟ می دانستم چه قدر برایش سخت است که بخواهد از من پول طلب کند. کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم: منو ببین چه حواس پرتم یادم رفت بهت بگم ننه فهیمه بقبه پولی که برای ولیمه عقیقه و قربونی گوسفند داده بودی رو داد بهت پس بدم. تو جیب پشت کیفمه خودت بردار احمد با شرمندگی کیفم را گرفت و گفت: دستت درد نکنه بهت پس میدم _پول خودته مال من نیست که پس بدی احمد کیفم را به سمتم گرفت و گفت: چیزی که دست توئه مال توئه _اینا دستم امانت بود. احمد پول را در جیب پیراهنش گذاشت. وسایل را در دستش جا به جا کرد و دست چپش را پشتم گذاشت و گفت: خیلی خوب بیا بریم اون جلوتر یه دربستی بگیریم علیرضا را در بغلم جا به جا کردم و هم قدم با احمد راه افتادم برای گرفتن دربستی خیلی معطل شدیم و دوباره دست هایم به خاطر بغل گرفتن علیرضا و سنگینی اش درد شدیدی گرفته بود. صدای اذان ظهر از مسجد نزدیک به گوش مان رسید. احمد وسایل را برداشت و گفت: بیا بریم نماز بخونیم بعد میاییم تاکسی بگیریم. به مسجد که رسیدیم به خاطر استحاضه نمی توانستم سریع برای نماز آماده شوم و رو به احمد گفتم: من این جا می مونم شما برو نمازت رو بخون احمد آهسته پرسید: مگه نماز نمی خونی؟ با خجالت گفتم: باید لباسامو عوض کنم شما برو بخون بیا علیرضا رو نگه دار بعد من میرم می خونم احمد باشه ای گفت و به سمت حوض مسجد رفت. در آن هوای سرد سریع وضو گرفت و به داخل مسجد رفت. من هم گوشه حیاط از سرما خودم را مچاله کردم و منتظر او ماندم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد زمانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•