•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپانزدهم
نزدیک ظهر بود که بالاخره به مشهد رسیدیم.
چند ساعتی را پیاده رفتیم و یک ساعتی را هم سوار بر مینی بوس شده بودیم.
کنار خیابان از مینی بوس پیاده شدیم.
حرم از دور معلوم بود و با دیدن گنبد طلایی امام رضا دلم لرزید و رو به حرم سلام دادم.
احمد با خجالت و شرمندگی به سمتم چرخید و گفت:
رقیه یکم پول همراهت هست بدی دربستی بگیرم؟
می دانستم چه قدر برایش سخت است که بخواهد از من پول طلب کند.
کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم:
منو ببین چه حواس پرتم یادم رفت بهت بگم ننه فهیمه بقبه پولی که برای ولیمه عقیقه و قربونی گوسفند داده بودی رو داد بهت پس بدم.
تو جیب پشت کیفمه خودت بردار
احمد با شرمندگی کیفم را گرفت و گفت:
دستت درد نکنه بهت پس میدم
_پول خودته
مال من نیست که پس بدی
احمد کیفم را به سمتم گرفت و گفت:
چیزی که دست توئه مال توئه
_اینا دستم امانت بود.
احمد پول را در جیب پیراهنش گذاشت. وسایل را در دستش جا به جا کرد و دست چپش را پشتم گذاشت و گفت:
خیلی خوب بیا بریم اون جلوتر یه دربستی بگیریم
علیرضا را در بغلم جا به جا کردم و هم قدم با احمد راه افتادم
برای گرفتن دربستی خیلی معطل شدیم و دوباره دست هایم به خاطر بغل گرفتن علیرضا و سنگینی اش درد شدیدی گرفته بود.
صدای اذان ظهر از مسجد نزدیک به گوش مان رسید.
احمد وسایل را برداشت و گفت:
بیا بریم نماز بخونیم بعد میاییم تاکسی بگیریم.
به مسجد که رسیدیم
به خاطر استحاضه نمی توانستم سریع برای نماز آماده شوم و رو به احمد گفتم:
من این جا می مونم شما برو نمازت رو بخون
احمد آهسته پرسید:
مگه نماز نمی خونی؟
با خجالت گفتم:
باید لباسامو عوض کنم
شما برو بخون بیا علیرضا رو نگه دار بعد من میرم می خونم
احمد باشه ای گفت و به سمت حوض مسجد رفت.
در آن هوای سرد سریع وضو گرفت و به داخل مسجد رفت.
من هم گوشه حیاط از سرما خودم را مچاله کردم و منتظر او ماندم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد زمانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•