•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی گفت: اگه لازم باشه صحبت می کنه سرهنگ کمی به سمتم خم شد و پرسید: چند سالته؟ از ترس و اضطراب علیرضا را در بغلم فشردم و خودم را به حاج علی نزدیکتر کردم که حاج علی گفت: چهارده سالشه سرهنگ سر تا پایم را از نظر گذراند و پرسید: به زور شوهرت دادن یا به اون مردک علاقه هم داری؟ حاج علی گفت: نه آقا این دو تا هم رو خیلی دوست دارن جون شون به هم وصله سرهنگ صاف ایستاد و نگاه به حاج علی دوخت و پرسید: اون قدر پسرت رو دوست داره که حاضر باشه به خاطرش هر کاری بکنه؟ جمله اش که تمام شد نگاهش را به صورت من دوخت و پرسید: حاضری هر کاری بکنی؟ آن قدر ترسیده بودم که انگار لال شده بودم. در حالی که به سمت میزش می رفت گفت: پیرمرد بچه رو از بغلش بگیر برو بیرون منتظر باش تا صدات کنم حاج علی به سمت من چرخید. نیم نگاهی به من وحشت زده کرد و بعد از سرهنگ پرسید: برای چی برم بیرون؟ سرهنگ پشت میزش نشست و در حالی که گره کراواتش را شل می کرد گفت: مگه عروست رو نیاوردی که پسرت آزاد بشه؟ پس برو بیرون سوال اضافی هم نکن حاج علی گفت: ما عادت نداریم ناموس مون رو با غریبه تنها بذاریم ... سرهنگ با مشت روی میز کوبید و گفت: دیگه داری عصبانیم می کنی اگه میخوای حکم تیر پسرت اجرا نشه و آزادیش رو ببینی کاری که گفتم رو بکن. بچه رو بگیر برو بیرون تا صدات هم نزدم حق اومدن به اتاقم رو نداری تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. سرهنگ از جان من چه می خواست؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا سیمچی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•