•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششم
متحیرم، نه به چادرش، نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟
به خودم نهیب می زنم: قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده، میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما...
ناچار دست می دهم:معلومه
میخندد، لبخند، زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم، شاید... شاید باید به او فرصت دهم، شاید او دوست خوبی برایم شود، جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش
میزند:فاطمه؟
هر دو برمیگردیم، همان پسر است.
حس میکنم، مغزم منفجر می شود.
:_باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم؟
حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند، شرمم میآید از این حجم وقاحت. به سرعت از آنها فاصله میگیرم
حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود میآید:
همه ی مذهبیا، مثل مان، فقط هرچی که دارن تو ظاهره
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرف های مامان، کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکر میکنی همه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نه
جونم، این همه چادری، همه شون دوست پسر دارن.. کارای اونا همش ریاس... فقط واسه گول زدن
امثال توعه...
سرم را بین دستانم میگیرم، می دانم که حق با مامان نیست...اما...
از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم...
صدای موبایلم میآید، به خودم میآیم، سر خیابان رسیده ام...
:_الو
اشرفی است، راننده ی تشریفات شرکت بابا
:_سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟
:_آقای اشرفی من سر خیابونم
:_الان خدمت میرسم خانم.
دیگر نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم.
:_آخه خانم، آقا امر کردن...
:_لطفا هیچ وقت، در رو برای من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمـه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت میشود..
یاد حرف های عمو میافتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه، حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد، تو
خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که میرسم، در را که باز میکنم، تاریکی خانه، قلبم را فشرده میکند... شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر، این خانه را تاریک میبینم..
بدون اینکه منتظر جواب باشم، بلند میگویم: من برگشتم..
و به سرعت از پله ها بالا میروم، به اتاقم پناه میبرم، چقدر در این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم:
#فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•