💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگران،به نام میخوانمش:مسیـــح دستش را بالا میآورد ،تا بگوید خوب است. اما میدانم که نیست..کاش در آن سرما،پیاده‌روی نمیکرد. راننده،جلوی یک درمانگاه نگه میدارد. نگاهی به سردرش میاندازم. همزمان با مسیح پیاده میشوم. به طرف راننده برمیگردم:ممکنه صبر کنین تا بیایم؟؟ راننده سری تکان میدهد:چشم،این جلوتر پارک میکنم. +:ممنون از راننده فاصله میگیرم و به طرف مسیح میروم. +:بریم تو... :_نیکی لازم نیست... +:دیگه تا اینجا اومدیم... و با دست به ورودی اشاره میکنم . مسیح،ناچار سر تکان میدهد و راه میافتد. کنارش حرکت میکنم و باهم وارد درمانگاه میشویم. ِگ نگاهی اطراف میچرخانم و پذیرش ثابت میماند چشمم روی تابلوی کوچک و شبرن . چند قدم جلو میروم و به میز بزرگ پذیرش میرسم. اما کسی پشت میز نیست. نگاهی به اطراف میاندازم :+ببخشید.. انگار کسی نیست. مسیح کنارم میایستد. سرفهای برای رفع گرفتگی صدایش میکند و با صدای بلند میگوید:ببخشید صدای لخلخ دمپایی از اتاق کناری میآید. مردی با موهای آشفته و روپوش سفید،از اتاق خارج میشود و به سمت میز پذیرش میرود. مسیح رو به من میگوید :شما بشین... بی هیچ حرفی،دستورش را اطاعت میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝