بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_ششم🎬: شب شد و مردم شهر سدوم همچون اشباح سرگردان در بین
🎬: ساعتی از روز گذشته بود، مردم یکی یکی پیداشان میشد و جلوی درب خانه آرسن اجتماع کرده بودند، کم کم تمام مردم سدوم همان‌ها که در همه کارها با هم شریک بودند و طلایه داران فحشا در روی زمین بودند، جلوی خانه آرسن اجتماع کردند، اما خبری از آرسن نبود. دقایق به کندی می گذشت و هر کسی چیزی می گفت که عاقبت حوصله جمع سر آمد و یکی از مردها با سنگی در دست شروع به کوفتن درب خانه آرسن کرد. بعد از گذشت دقایقی همسر آرسن با موهایی پریشان و تنی نیمه برهنه درب را گشود و همانطور که جمع پیش رو را نگاه می کرد گفت: چه شده؟! چرا اینچنین بر در می کوبید؟! یکی به نمایندگی از بقیه جلو‌ رفت و‌گفت: دیشب ما کسی را که به مزارعمان آسیب رسانده بود دستگیر کردیم و... همسر آرسن به میان حرف او دوید و گفت: خوب می دانم و شاهد بودم تا بعد از نیمه شب آن جوان دیوانه، خواب را از چشمانمان برد و اینک هم او و آرسن در اتاقی خوابیده اند. ان مرد گفت: قرار بود جلسه ای در خانه شما تشکیل دهیم و با مشورت یکدیگر حکمی برای آن جوان متجاوز بدهیم و خسارت محصولاتمان را از او بستانیم. همسر آرسن با بی حالی از جلوی در کنار رفت و گفت: بروید داخل تالار اصلی خانه بنشینید و من هم به نزد آرسن می روم تا بیدارش کنم. مردم دسته دسته وارد خانه آرسن شدند و ان زن هم به طرف اتاقی رفت که آرسن در آن می خوابید، آخر از زمانی که مردم شهر سدوم افسار گسیخته شده بودند، اتاق خواب زن و شوهر از هم جدا شده بود و دیگر هیچ زوجی برای همسرش اهمیتی قائل نمی شد. زن در اتاق را کوبید و دوباره و چندباره زد که بالاخره صدای کشدار آرسن بلند شد: کیست؟! چه شده؟! چرا نمی گذاری بخوابم.. زن از پشت در فریاد زد، قفلی را که از داخل بر در زدی باز کن، مردم همه در تالار جمع شده اند تا برای آن جوانک بی عقل حکم تعیین کنند و مجازاتش نمایند. آرسن با شنیدن این حرف تازه یاد صحنه های دیشب افتاده بود، چون فنر از جا برخاست، داخل بسترش را نگاه کرد، تنها بود و هیچ خبری از آن جوان نبود، آرسن به سمت پستوی اتاق رفت، اما کسی نبود، او با حالتی بهت زده قفل در را باز کرد و قامت بلند و لاغر همسرش را دید و‌گفت: این...این جوان کجا رفت؟! زنش با تعجب شانه ای بالا انداخت و گفت: من چمیدانم! از من میپرسی؟! تو شب را با او گذراندی، درب اتاق هم قفل بود و کلیدش هم در جیب تو، پس تو بهتر باید بدانی آن جوان کجاست! آرسن همانطور که داخل اتاق را نشان میداد گفت: نیست...نیست که نیست، این اتاق روزنه و پنجره ای به بیرون ندارد، درب اتاق هم قفل بود و باز نشده است و الان من باز کردم، اما انگار فرار کرده... همسر آرسن که این حرف را باور نکرده بود وارد اتاق شد و گوشه گوشه اتاق را گشت، حالا هر دو مطمئن بودند که آن جوان به نحوی مرموزانه فرار کرده، اما چگونه می توانست؟! اتاق راه دررویی نداشت... هردو به ناچار به سمت تالار رفتند و وارد آنجا شدند. مردم که مشغول صحبت بودند با ورود آرسن ساکت شدند، آنها به آرسن نگاهی انداختند و بعد پشت سر او را نگاه کردند، کسی جز زن آرسن به دنبالش نبود، پس یکی از میان جمع فریاد زد: ببخش آرسن از خواب ناز بیدارت کردیم، دستور بده آن جوان خطاکار را بیاورند تا زودتر مجازاتش کنیم و زحمت را کم نماییم. آرسن دو دستش را از هم باز کرد و همانطور که هنوز گیج بود گفت: نیست...انگار فرار کرده...اصلا نمی دانم چگونه فرار کرده، گویی مانند قطره آبی شده که به زمین فرو رفته آخر قفل درب دست نخورده بود، در اصلا باز نشده بود ولی خبری هم از آن جوان نیست... مردی با عصبانیت فریاد زد: یعنی چه نیست؟! مگر آدمیزاد آب هم میشود به زمین فرو رود، اگر این از معجزات خانه آرسن باشد آرسن راه خروج از تالار را نشان داد و‌گفت: اگر به من اعتماد ندارید خودتان برخیزید و خانه ام را بگردید. فریاد اعتراض از جمع بلند شد، آرسن دستش را بلند کرد و گفت: بگذارید کمی تمرکز بگیرم تا وقایع دیشب را مرور کنم، شاید بتوانم حدس بزنم چگونه فرار کرده... جمع ساکت شد و آرسن به یاد صحنه هایی افتاد که با ابلیس خلق کرده بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi