بچه حزب اللهی
« #روز_کوروش » 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 #قسمت_اول🎬: به نام خدا به نام آفریدگاری که انسان را آفری
پیرزن لبخندی زد و گفت: حالت را می فهمم و اینک من هم مشتاقانه منتظر شنیدن هستم، حال؛ بخوان که هیجان تو فرو نشیند و اشتیاق من ثمر دهد. ملکه، کتاب بزرگی که نوشته هایش در جلدی چرمین و قهوه ای رنگ، پنهان بود را از کنیزش گرفت و روی زانوهایش گذاشت و همانطور که کتاب را باز می کرد به کنیزک دستور داد تا پذیرایی برای میهمان عزیزش بیاورد. ملکه نفسش را آرام بیرون داد و با یک دست کتاب را باز کرد و دست دیگرش را روی قلبش نهاد و لبخندی بر لب نشاند و چنین شروع کرد: به نام پروردگار جهانیان، همو که آفریده است تمام آفریدگاران و شاهان عالم را و براستی که شروع و پایان همه چیز از اوست.. کوروش در تالار بزرگ سلطنتی بر تختی عظیم و زیبا که رویه اش از طلا بود و با گوهرهای بیشمار از دُر و یاقوت و زبرجد تزیین شده بود، فرماندهانش را می نگرید و می خواست برای کشور گشایی پیش رو،طرح هایشان را بشنود که نگهبان در، جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: عفو بفرمایید سرورم، قاصدی از بابل آمده، گویا حاوی خبری فوری و محرمانه است و می خواهد به حضورتان شرفیاب شود. کوروش چشمانش را ریز کرد و گفت: از سمت بابل؟! قاصد پادشاه بابل است؟! نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: از هویتش و اینکه از طرف چه کسی ست با ما چیزی نگفت،میگوید فقط در حضور پادشاه سخن می گوید. کوروش اشاره ای به سرباز کرد و گفت: بگو داخل شود... بعد از گذشت لحظاتی، مردی که لباس سیاه به تن کرده بود و با دستاری رویش را پوشانده بود و فقط دو چشم ریز و قهوه ای رنگ از زیر آن پیدا بود و گرد و خاکی که بر لباسش نشسته بود خبر از طولانی بودن راهش میداد، وارد تالار شد. مرد، نگاهی گذرا به اطراف انداخت و مستقیم به سمت پادشاه رفت، جلوی او ایستاد و تعظیم بلند بالایی نمود. کوروش سینه ای صاف کرد و رو به مرد گفت: تو کیستی و از جانب که برای ما پیغام آورده ای؟! مرد سرش را پایین انداخت، اندکی سکوت کرد و بعد در حالیکه تردید در گفتن داشت، گفت: باید حرفم را در خلوت به شما گویم.. کوروش نگاهی به فرماندهان سپاهش کرد و گفت: اینان همه محرم رازند، هر چه می خواهید بگویید. مرد نگاهی به جمع فرماندهان که هر کدام با دیده تعجب به او چشم دوخته بودند کرد و گفت: عذرخواهم، سفارش فرستنده پیغام آن بوده که در خلوت به عرضتان رسانم وگرنه امر شما بر چشمان ما جای دارد. پادشاه با اشاره دست، فرماندهان را مرخص کرد و خیلی زود تالار خالی شد و جز کوروش و کاتب دربار و آن مرد قاصد، کسی در تالار نبود ادامه دارد... 🖍به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 @BACHE_HEZBOLLAHi