🍃🦋🍃 ✍برشی از کتاب : 💠 به چی داری فکر می‌کنی حاجی؟ رضا نگاهی می اندازد به سیاهی از دور هراز گاهی صدای تیراندازی می آید . سیب را از دست بابک می‌گیرد و می‌گوید به همه چی و هیچی.....!!! _ رضا میدونی تو با تو پادگان کسوه که بودیم خیلی احساس غرور داشتم از اینکه پادگان ما تو چند کیلومتری بودو اون نمی تونست هیچ غلطی بکنه . علی پور نگاهش می کند بابک با هیجان ادامه می‌دهد: این می‌دونی یعنی چی رضا ؟یعنی که ما صاحب قدرت ایم یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن در بیفتن رضا ماتو چند کیلومتری آنها بودیم و هیچ کاری نمی تونستن بکنن... ♥️