باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت سی‌ و ششم 6⃣3⃣ نفس‌هام به شماره افتاده بود.😨 به سختی
💣 اعترافات یک زن از ✒قسمت سی‌ و هفتم 7⃣3⃣ با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می‌کنید یعنی شغلتون چیه؟😰 یه دستمال از جعبه‌ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد😓 و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...🤭 گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟😨 سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد... نفسم بالا نمی‌اومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...🙄 از نوع نگاهش دلم می‌خواست بشینم زار زار گریه کنم. 😭😭خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!😩 خدایا می‌دونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم...😭 دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و می‌دونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی‌ها رو تحمل کنه...😐 بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس می‌کنم لطف خدا شامل حالم می‌شه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید..‌.👩‍❤️‍👨 ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...🤐 فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...🥺 خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک‌ که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد روی گونه‌هام...😢 سکوت کردم..‌. سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمی‌خواید بگید؟🤔 باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم می‌خواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...👊 ولی به خاطر مامانم چاره‌ای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...🪑 با کمی تعجب پرسید: نمی‌خواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟!🧐 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسه‌ی دیگه‌ای راجع به بقیه‌ی موارد هم صحبت می‌کنیم ...😒 توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...😐 ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم... لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده‌ها... 😏 تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرف‌هاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟🤔 خیلی سخته همه‌ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می‌خوای بگی ... سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ...😥 مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره... بعد هم خیلی حرفه‌ای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم‌های آن زمان...😄 تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده‌ی از هر دری سخنی در جلسه‌ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب...🙁 او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه‌ی خاصش! انگشت‌های دستش مدام بهم گره می‌خورد و باز می‌شد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه...🙃 ◀️ ادامه دارد ... ❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌