#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_هفتم
💔
•و میدانم درد دوری را
تصویری که اشک میسازد
آرام میکند•
✍فردای آن روز ازباربدخواهش کردم که مراباخودهمراه کند و اجازه بدهد اول صبح بااوبه بیمارستان بروم ولی دلایل خودش را داشت وقرارشد وقت ملاقات به آنها ملحق شوم.او رفت و من بازهم دست به گوشی شدم و پيامکهاي عاشقانه نثار هردوی آنها کردم!چند ساعتی گذشت و وقت ملاقات شد همه سمت تخت او هجوم آوردیم تا ببینیم نتیجه آزمایشات چه بوده؟ولی طفلک اطلاعي از جوابهانداشت و دکترش نیامده بود!لبخندميزد ولی وقتی دستش را لمس کردم خیس بود!عرق کرده بود و طبیعی نبود!هروقت امیر اضطراب داشت کف دستش عرق میکرد ومن دلم داشت ميترکيد!خانوادگي قربان صدقه اش می رفتیم تادلگرمي اش بيشترشود!به سختی از اوجداشديم، نیازبه همراه نداشت.دوباره باید تا خانه زل میزدم به بیرون و داغ اشک بر صورتم ميگذااشتم!چه اهمیتی داشت کسی ميبينديانه؟من داشتم ذوب میشدم...چقدرولي سردم شده بود!سرماي آذر ماه،کار خودش را کرده بود..به خانه که رسیدم چسبیدم به بخاری و خودم را گرم کردم.حالم بد بود.سرم سیاهی ميرفت!ميدانيد باردار بودم و سه ماهی ميشد!تازه یک هفته بود که باخبر شدم باردارم!دکتراجازه مسافرت نداده بود گفته بود که بيشتراستراحت کنم چون وضعیت مساعدی نداشتم.حواسم نبود که بازهم باید از خودم دوبرابر مراقبت کنم.دلم درد میکرد ولی به روی خودم نیاورده بودم.باربد مهربانترشده بودوکارهايش عاقلانه ترگشته بود و داخل حیاط غرق فکر بود..من عاشقانه نگاهش کردم و کنارش نشستم..سرم را روی شانه اش گذاشت وگفت:عشقم نگران نباش!دستم را گرفت وبعدسريع نگاهش چرخيدسمتم که حالت خوب نیست؛برو داخل!اما من دلم میخواست یخ بزنم ودر آغوش و گرمای عشق او ذوب شوم!
غرق این افکار بودم که تلفن منزل به صدا درآمد!مامان راضیه باربد راصداکرد..دويدسمت تلفن..فقط شنیدم که گفت الان خودموميرسونم!
علی آقا بود .برادربزرگترم!باهم رفتندتا جواب را بگیرند..دکتر تقاضاي بيوبسي کبد کرده بود...نمونه گیری از کبد!!!خداي من!چرا؟
سرم چرخید و چشمم سیاهي رفت و وسط اتاق نفهمیدم چه شد؟! سریع خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و تا آب به صورتم بزنم باصدای جیغ خودم محوشدم..همه سریع آمدندومرابيرون کشيدند!فقط داغي و گرمای شدید و سیاهی چشم را حس ميکردم!بي جان افتااده بودم وفقط التماس کردم خانواده ام نفهمند...بس نبود ؟که امير خانه ی ما درگيربيماري شده بود؛من هم به آن اضافه شوم؟بگذارید حال دردناک این خانه همینجا متوقف شود!بله!دیگر نفهمیدم چه شد و فقط یادم هست که سریع رفتیم بیمارستان وبادرد شديدم شب تلخی رقم خورد و آن مسافربهشتي سریع پرکشید ودر دل مادرش نماند و رفت!حالا من در بیمارستان دیگری به اميرفکرميکردم و بچه ای که سقط شد!دوسه روزی بیمارستان بودم ومرخص شدم!اميرهم چند روز بعد به خانه آمد!افسرده و غمگین و سردرگم در سوگ نشسته بودم و نمی دانستم به کدام غم خود فکر کنم..دردهای اميربيشترشدندودوباره بستری شد!مورفین برای چندساعت آرامش ميکردوبعد دوباره باید از درد به خودش ميپيچيد!درد خودم را فراموش کرده بودم رنگی به رخسار نداشتم و صدای همه درآمده بود اما چه میدانستند که من دارم سقوط میکنم از این حکایت غم انگیز❤️🔥😔
و این حکایت ها ادامه دارد ..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌