باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_هشتم ✍صفحه‌ی دل باید با انتخاب های‌مان به وسعت قلبِ مادر وس
✍ _هرگز از شکستگی‌هایت،زخم‌هایت و آثار آن بر جسم و روحت ، لحظه‌های ناامیدی‌ات،تعداد تلاش‌هایت،چشم‌های اشک‌آلودت،احساساتِ درستی که دیگران آن را از بین برده اند،سوءاستفاده از صداقت وراستی‌ات،حزن‌هایی‌که‌بغض‌های پنهان‌ساخت برايت،ناراحت نباشید،چیزهایی هستند که شما رامی‌سازنداین‌ها تحمیل شده نیستند ، تمام آن ها رادوست‌بدارچون‌تو باآن‌هاوسیع‌تر خواهی‌شد..باور کنید!راست می گویم!من نمونه ی بارز این این دردها و رشد وسیع عبودیت هستم!ببین چطور میشود باخدابود وبه همه پشت کرد!راستش را بخواهید درون مسجدنشسته ام میان دعای کمیل با چشم گریان برایتان مينويسم!آنقدرمشغله دارم که از طرفی هم دلم نمی آید شما چشم انتظار داستان بمانید،ما عاشق دعای کمیل هستيم!ما خود"ظلمت نفسی"هستيم!😭 حالاشش ماهی بود که ما ساکن آپارتمان سیاوش وبهاربوديم!همسایه های به شدت سطح پایین،که اصلا نمی توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم،و دوست نداشتم رفت وآمد داشته باشم و همین باعث شدحرصشان دربیاید وفکرکنند،تافته ی جدابافته ام،البته که بودم،مغروربودم وجوري رفتار میکردم که درحد من نيستيد!مرتب توی آسانسور با باربد خوش و بش میکردند تاحرصم رادر آورند ولی نمی دانستند برایم اهمیتی ندارند چون باربد اصلا از آنها خوشش نمی آمد ولی رفتارش مثل من نبود،یک شب باربد توی اتاق مشغول بود و گفت که بچه‌ها را بخوابان وبعدبياباهم حرف بزنیم،من هم برایش میوه بردم و رفتم کناربچه هاتابخوابند،خواب دیدم امیر عزیزم به دیدنم آمده!به به!فضای خواب خالی بود وفقط امير بود و فضای مه آلود،نگاهش کردم دیدم جملاتی را تکرار کرد:آبجی پاشو چادر تو سرکن!اگه چادر سرکنی باربد خوب ميشه!... ۳بارگفت وتاآمدم باقی اش را ببینم،دیدم باربد داردصدايم میکند چراروي زمین خوابيدي؟مگرنگفتم زودبیا!راحت گرفتی خوابیدی!استرس اینکه دعوانشود و بچه ها بیدار شوند،سکوت کردم عذرخواهی کردم!داشت از فیلمهای ...صحبت میکرد که باید با او ميديدم!دوست نداشتم وتوی دلم خدا را التماس میکردم تاکجابايد اجابت کنم؟چرانميبيني من دارم زجر ميکشم!باربد وقتی دید حال خوبی ندارم شروع کرد به ايرادگرفتن از ارتباط زناشویی ونميدانست که تظاهر به دیدن میکنم ولی توی دلم به خودم لعنت می فرستادم ومضطر میشدم!داشتم فقط به خوابم فکرميکردم!دلم رفته بود،دوباره با قهوه رفتم توی اتاق پیش باربد و سعی کردم همه چیز باب میلش پیش برود!دیگر میتوانستم بروم،بخوابم پیش بچه‌ها،چون باربد تا صبح بيداربود!رفتم بخوابم و خواب چندساعت پیشم یادم رفته بود! آنقدر خسته بودم که نمیدانم کی خوابم برد!دوباره همان فضا و همان خواب رادیدم!این بار امیر انگار عجله داشت برای رفتن وبرميگشت پشتش را نگاه میکرد و روبه من میکرد که بروچادر سرکن!اگر چادرت را سر کنی،باربد خوب ميشود؛زندگي ات درست میشود خواهرم! من در خواب به چادر فکر میکردم و سوال پشت سوال در ذهنم می‌چرخید! از خواب دوباره پریدم!طاقت نیاوردم و بیرون از اتاق که آمدم دیدم باربد دارد میرود دوش بگيرد!خوابم راباگريه برایش تعریف کردم!درفکرعميقي فرورفت وگفت:حتما اون از چیزی خبر داره که ما از درکش عاجزيم! رفت ومن هم رفتم بخوابم!درخواب بازهم صحنه ای دیدم که متفاوت بود ولی فرد مرحوم دیگری از اقوام به من گفت که مادر حال مکاشفه ايم ....خانوم!من که نمی دانستم معنی اش چيست؟سرم راچرخاندم سمتی که آن مرحوم به آن اشاره کرد!دیدم وباتعجب هم دیدم که افراد داخل آن خواب از اقوام من و باربد هستند و همه بابدن انسان اما باسرهايي از حیوانات درحال رفت و آمدند وفقط آن مرحوم به شکل خودش ميباشد!نميتوانستم حرف بزنم دوباره به من تأکید کرد این حال،حالت مکاشفه است وتو این را داری درک میکنی!در برزخ همه ی ما شمارا این طور ميبينيم!داد زدم وازخواب پريدم! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌