ایام نامزدی سعی میکردیم هربار یکجا برویم؛
امامزاده ها، پارکها و کافی شاپ ها.
مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم، ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود.
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.
گفت شاید پدرو مادر این شهدا مرحوم شده باشن، یا پیر هستن و نمیتونن بیان.
حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.
🌸🌸🌸
از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم،
حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه ی من برایم کادو بخرد. چادر مشکی خریدیم. داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم.
باهمه ی محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج میزد،
ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود، میخواستیم اگر بزرگتری در جمع ما هست احترامش حفظ شود.
❤️❤️❤️
بین خودمان اگر همدیگرو عزیزم، عمرم، عشقم صدا میکردیم در جمع حمید جان و خانوم همدیگر رو خطاب میکردیم.
🌸🌸🌸
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه یک ساعت طول میکشید.
بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.
تازه از لحظه ای که جدا میشدیم، میرفتیم سراغ موبایل و پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع میشد.
🌸🌸🌸
اواخر اسفند هرسال، بیشتر از تحویل سال ذوق سفر راهیان نور را داشتم.
بخاطر کنکور دوسال نرفته بودم، خیلی دوست داشتم امسال بروم، به حمید پیام دادم، دوست داشتم با هم بعنوان خادم به این اردو برویم.
جواب داد اجازه بده کارامو بررسی کنم، ولی آخر سال مرخصی گرفتن خیلی سخته...
و نتونست مرخصی بگیره
و گفتم خیلی دوست داشتم با هم بریم
گفت اشکال نداره اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات خیلی تنگ میشه❤️
با اینکه برایش سخت بود، ولی خودش من را تا پای اتوبوس رساند...
سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم.
کل سفر پنج روز بود ولی برایم ۵۰ روز گذشت...
شب آخر که تماس گرفتم،
پرسیدم حمید خوبی؟
باصدایی گرفته گفت
دوست دارم زودتر برگردی.
تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده و به هیچ غذایی میل ندارم...
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347