از سر بی‌حوصلگی تا حمید بیاید نشستم پشت کامپیوتر، و عکس های حمید رو نگاه میکردم. به عکس گرفتن علاقه داشت، برای همین کلی عکس از ماموریت ها و محل کار و سفر هایش داخل سیستم ریخته بود. بیشتر از اینکه با همکاراش عکس داشته باشه، با سربازها عکس یادگاری انداخته بود. دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا رفاقتی بود.هیچوقت دستوری صحبت نمی‌کرد. بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود. بمن گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کند. 🌸🌸🌸🌸 و در ارزیابی متعدد بازرس ها همیشه نمره ممتاز می گرفت و به او چند روز مرخصی تشویقی می دادند که اکثرشان را هم استفاده نمی‌کرد. برای شام منزل عمه دعوت بودیم. معمولا پنجشنبه ها شام به خانه ی عمه می رفتیم و جمعه ها هم برای ناهار خانه ی بابای من بودیم. 🌸🌸🌸🌸🌸 بعد از شام دورهم نشسته بودیم که عمه وسط سریال، برایمان انار آورد. چون می‌دانستم حمید بین همه ی میوه ها انار را خیلی دوست دارد، سهم انار خودم را هم دادم به حمید. 🌸🌸🌸🌸 آنقدر به انار علاقه داشت که هر وقت میرفت بیرون، دو، سه کیلو انار می خرید. البته به خودش زحمت نمیداد. میگفت فرزانه دوست دارم انار و دون کنی، بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم! 🌸🌸🌸🌸 محرم از راه رسیده بود و معمولا شبها هیئت میرفتیم خیلی سینه زده بود. میدان دار هیئت خیمه العباس بود. به حدی سینه میزد که احساس می‌کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد. وقتی از هیئت بیرون آمد، صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود. با همان صدای گرفته، اولین جمله ای که گفت این بود: قبول باشه. خیلی هم سعی نمیکرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند، که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم. اهل مداحی و شور بالا نبود، ولی حسابی سینه میزد. بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت. حتی وقتی هیئت شان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود، به مربی سفارش کرده بود: به اینها شور یاد نده . روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن. شب حضرت عباس، برای حمید یک شب ویژه بود. میگفت دوست دارم مثل آقام حضرت اباالفضل مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب بشه ادامه دارد... @Banovane1 https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347