به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادت را بدهد.
چون فکر میکردم هرکس دیگری بجز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سالهای سال از او متنفر میشدم.
محبت پدری فرق میکرد و خیلی بزرگتر از این حرف هاست...❤️
موقع چیدن ساکش، شماره تماس خودم، پدر مادرش و پدر مادر خودم را داخل یک کاغذنوشتم و بین وسایلش گذاشتم.
🌸🌸🌸🌸
هشتاد هزارتومان از پول سپاه دست حمید مانده بود. سفارش کرد حتما بدست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم.
مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم.
نمیتونستم یجا بند بشم، سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟
دلم خیلی گرفت، آشپزخانه دور سرم میچرخید، با بغض گفتم چرا اینطوری میگی😢
گفت؛ کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمترتنگ بشه.
🌸🌸🌸🌸
گفتم: حمید!به حرم حضرت زینب رسیدی، من رو ویژه دعا کن😢
گفت چشم عزیزم اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرمخیلی همراهم بود.
میگم که فرزانه پای زندگی وایساد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم.😢
🌸🌸🌸🌸🌸
داشت میرفت گفت تو سوریه اگه دلم برات تنگ شد چجوری بگم دوست دارم، بیاد خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. گفتم بجای دوست دارم بگو یادت باشه!😢
از پیشنهادم خوشش اومد؛ پله ها را که پایین میرفت برایم دست تکان دادو بلند بلند گفت یادت باشه یادت باشه!
🌸🌸🌸🌸🌸
اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم.نیت کردم و استخاره زدم.
همان آیه ی معروف آمد که: ما شما را با جانها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید...
با همه ی وجود از خدا خواستم مرا در بزرگترین امتحان زندگیم رو سفید کند.
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347