¦↵یه شب یه مورد؁ پیش اومد که یه ماشینی میخواست به زور دو تا دختر رو سوار کنه. ما اینهارو گرفتیم و بردیم پاسگاه تحویل بدیم مصطفی تو؁ راه به دختر ها گفت: شما چرا این وقت شب بیرون هستین؟ دختر ها گفتن جایی رو ندارن که برن مصطفی بهشون گفت: من شماره خانمم رو میدم، باهاشون صحبت کنید دختر ها خیاط بودن مصطفی گفت هم واسشون مغازه میگیره و هم وسایل خیاطی می خره تا اونجا کار کنن و شب ها هم تو مغازه بخوابن دختر ها خنده شون گرفته بود فکر نمی کردن یه نفر انقدر دلسوز باشه! راوی: جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیر؁