~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part160 ساعت ۹ صبح بود که بیدار شدم از پنجره اتاقم به حیاط
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> بعد تلفن سرجاش گذاشت و رفت سر خورشتش - نمی خوای بپرسی کی بود + حتما خودتون صلاح میدونید که نمیگید - ولی الان صلاح میدونم که بگم، همسفر شلمچه تون خانم سعادتی بود جمعه وقت گرفت تا انشاالله بیان صحبت بکنن برای امر خیر، با این حرف مامان کل دستام و صورتم یکدفعه ایی عرق کرد استرس کل وجودمو گرفته نمیدونستم باید چیکار کنم هول شده بودم........ -زهر حرفامو میشنوی؟ +بله بله - خوب آخرین چیزی که گفتم چی بود؟ +امممممم همین دیگه خانم سعادتی شون جمعه میان - حواست کجاست میگم ببین لباس قشنگ داری یا باید بریم بازار + نمیدونم فکر کنم دارم - فکری نگو زهره برو ببین داری یا باید بریم خرید + حالا مگه قطعی حتما میان روش رو سمت من کرد و بهم نگاه کرد و گفت: مگه خودت به داداشت نگفتی بیان زهره فکر کردی یه مادر از دل بچه خبر نداره من همه چیز را متوجه میشم کوچکترین تغییر روی چهره تو همه چیز رو ضایع میکنه با این حرف مامان سرم را پایین انداختم و گونه هام احساس گرما کردم متوجه شدم که قرمز شدن مامان لپم رو کشید و گفت: دوسش داری مگه نه؟ نمی دونستم باید چی بگم انگار لالمونی گرفته بودم خجالت میکشیدم فقط سری تکون دادم که دستش رو روی دستم گذاشت تو دوباری ضربه زد و گفت: پس برو ببین لباس مناسبی برای پس فردا شب داری یا نه چشمی گفتم و به اتاقم رفتم نمیدونستم چم شده هم خنده ام می آمد هم گریه قاطی کرده بودنم دست خودم نبود برام غیر قابل قبول بود از اینکه انقدر زود این اتفاق افتاد شکری گفتم و رفتم سر کمد لباس هام یه مانتوی فیروزه ای رنگ با آستین های پهن که نیاز به ساق دست داشتند گرفتم و نگاهی به آستین‌مانتوم کردم که روش گلدوزی شده بود، یعنی واقعاً این مانتو زیبا بود یا من این و زیبا می دیدم نه این مانتو باید برای مصطفی زیبا میومد برای مصطفی من😌 ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10