♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part166
- زهره جان مادر
با صدای مامان حل کرده و نمیدونستم اینو چجوری ببرم بلندش کردم و در و باز کردم رفتم بیرون با همه سلام کردم که مجتبی بلند شد سینی چای رو از دستم گرفت، وای دست داداشم درد نکنه تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم از بس که این پسر غیرتی و با جنمه، از روی اپن شکلات و برداشتم و گذاشتم روی میز و رفتم کنار مامان و ساره نشستم بابا با پدر آقا مصطفی با هم حرف میزدن که حاج خانوم سرفه کوچیکی کرد و روش کرد سمت آقاشو گفت : آقای سعادتی حرف ها زیاده انشالله بیشتر از این ها همدیگرو میبینیم حالا باید جوونا صحبت کنند البته با اجازه حاج آقا
بابا سرشو بلند کرد و گفت: اجازه ما هم دست شماست شما بزرگواریدحاج خانوم بله هرجور شما صلاح میدونید
بابا یه نگاهی به من کرد و گفت: زهره جان بابا راه و به آقامصطفی نشون بده
بلند شدم و متوجه شدم که تپش قلبم بالا رفته به سمت اتاق رفتیم من جلو بودم و آقا مصطفی پشتم درو باز کردم که تعارف وکردم که آقا مصطفی اول رفت داخل و بعد رفتم تو برق و روشن کردم آقامصطفی داشت تزیین شهدایی اتاقم ونگاه میکرد صندلی تحریر را عقب کشیدم تا آقا مصطفی بشینه اما انگار غرق دیدن عکس های شهدا بود دیگه مجبور شدم که رک حرفمم رو بزنم
+بفرمایید
سرش و آورد پایین و به صندلی نگاهی کرد و نشست
- ممنون میشه یه سوالی ازتون بپرسم
+بله بفرمایید
- شما به شهید حججی و شهید ابراهیم هادی علاقمندید؟
+بله
لبخندی زد و گفت: بله کاملاً مشخص کل این چفیه روپر کردید از عکس این دو بزرگوار
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
-شما شروع میکنید یا بنده شروع کنم
+شما بفرمایید
شروع کرد به صحبت کردن از رنگ مورد علاقه اش از این که دوست داره زنش چه جوری حجاب کنه از این که دوست داره چطور زندگی کنه و چطور سرباز واقعی امام زمان باشه از سختی های کارش گفت از این گفت که شاید تا یکسال نتونه برا خونه بگیره و شاید مستاجری باشیم وقتی از سوریه و سختیهای جنگ و که شاید اعزام شده بهسوریه حتماً باید بره سر گلو بغضی گیر کرد••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:
#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10