#قسمت_72
#عشق_اجباری
پتو رو با حرص روخودم کشیدم که دوباره مش رضا صدام زد و همزمان در اتاق باز شد .
- خیله خب حالا بعد با هم حرف میزنیم بهروز ،فعلاً قطع کن کار دارم.
رادارهام رو از زیر پتو تیز کردم تا بشنوم به مش رضا چی میگه.
- چی شد مش رضا ؟
مش رضا هم که انگار تو این گیرو دار اعلام طرفداری از منو میکرد به کیان گفت :
- هر چی صداش زدم بیدار نشد آقا.
نگفت بیدار بود و گفته "صبحونه نمیخورم " نگفت بیدار بود و حالا بخاطر عمق دردش و اومدن شما خودش رو زیر پتو به خواب زده " مش رضا هم خوب میدونست انقدر دلم پره و دیشب چی به روزم رفته ،که این ناز و قهر کردن برای این حال و روزم باز هم کمه.
صدای قدمهاش رو شنیدم که به تخت نزدیک شد .
- باشه اون سینی رو بذار رو میز تو بیا برو به بقیه کارات برس من خودم بیدارش میکنم.
صدای برخورد سینی با میز و قدمهای مش رضا و بعد هم بسته شدن در حاکی از رفتنش بود.
خودم رو به خواب زدم تا عکس العمل های کیان رو بفهمم .
تخت فرو رفت و کنارم نشست ، همون تخت دو نفره ای که بعد از مدتها دوباره روش جا گرفتم اما اینبار بدون حضور کیان ... خودم تنها با اشک و بغضی که از رو بیچارگیم از شب سختم گذرونده بودم.
_بهار!
- پاشو صبحونتو بخور .
شبیه دختر بچه ای بودم که باباش اونو کتک زده و حالا پیش قدم شده برای ناز کشیدن از این دختر بچه ی لوس و خواستنیش ... فقط دلگیریه من باعث سمج شدن اشکهام و سخت شدن بغضم و همینطور کش دادن این قهر و سردیه بینمون میشد.
بدون اینکه چشمهام رو باز کنم شونه م رو تکون دادم و با چونه ی لرزون گفتم :
- نمیخورم.
باز هم نفس تلخ دیگه ای کشید و گفت :
- پاشو مسخره بازی در نیار میمیری بدبخت ... دوروزه هیچی نخوردی میخوای خودتو بکشی !
باز با همون حالت با گریه ریزی گفتم :
- آره آره میخوام خودمو بکشم تا از دست این زندگیه کوفتیم راحت بشم ... انقدر غذا نمیخورم تا بمیرم.
دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم :
- مگه دست خودته بخوری یا نه ؟ من بهت میگم بخور بدون حرف اضافه میگی چشم ... حالا حالا با هم کار داریم ، غذا خوردنت که هیچ واسه مُردنت هم من تصمیم میگیرم.
چشمهام رو باز کردم و تازه چهره ی خاص و مجذوبش رو دیدم ... دلم هری ریخت ... خدایا من چقدر این مرد رو دوست دارم ... همین آدم دیوونه رو که با دیوونه بازی و رفتارهای دیشبش داشت تا مرز سکته منو پیش میبرد.
چهره ش هنوز نا آروم بود و میتونم بگم حتی یه جورایی شکسته ... انگار با دیدن اون کبودی ها ده سال از عمرش پیر تر شده ... من غرورش رو شکستم ... با کارم لگدی رو تموم احساس و عشق و علاقه بزرگش زدم ... اون فکر میکنه من براش جایگزین آوردم، یه جایگزین جوون تر ... نمیدونه که دلم فقط گیرِ خودشه ... گیر همین آدمی که اگه موقعیت بهتری داشتم، حتی اگه بیست سال دیگه هم ازم بزرگتر بود بدون چون و چرا و کوچکترین تعللی باز هم خودش رو انتخاب میکردم
_ هر لحظه پوستش تغییر رنگ میداد و لحظه ای بعد با درد عمیقی چشمهاش رو بست و چونه ش رو منقبض کرد ... شک نداشم باز هم اون کبودی ها رو دیده و با فشردن دندونهاش روی هم داره خشمش رو کنترل میکنه.
قصد بلند شدن که کرد سریع دستش رو گرفتم و با نگاه پر تمنام به چشمهای نا آرومش ،با گریه گفتم :
- چیزی نمیخورم ... چیزی هم ازت نمیخوام باور کن حتی بخاطر دیشب ازت ناراحت نیستم که باهام اونجوری رفتار کردی ... فقط ... فقط بذار برم !
پوزخندی زد و گفت :
- بذارم بری ... کجا اونوقت ؟
- خونم !
گوشیه موبایلش زنگ خورد و اون بی توجه به زنگ خوردن گوشی گفت :
- بذارم بری که برسی به کثیف کاریات ؟
چشمهام رو با درد بستم ، کیان چطور میتونه انقدر راحت قضاوتم کنه وقتی هنوز نمیدونه من تو چه برزخ بزرگی گرفتارم... !
༻
@Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄