#قسمت_105
#عشق_اجباری
- مگه گناه از من بود که تو بچگی پدر مادرم از دنیا رفتند ومن افتادم دست یه داداش لاابالی که جز خودش به چیزی فکر نمیکرد ... گناه من چی بود کیان ؟ من تو خونه خودم بودم ،دنبال کسی نرفتم ، اصلاً نمیدونستم رابطه چیه ،چه جوریه، بین اون همه دختر تو مدرسه من همیشه سرم تو لاک خودم بود ، راه دورم مدرسم بود راه نزدیکم خونه ، سرمو مینداختم پایین میرفتم مدرسه کاری به کار کسی نداشتم، با کسی قاطی نمیشدم که از تنهاییم سواستفاده نکنن یا طمع برشون داره ،من از کجا میدونستم قراره این همه خودمو محکم بگیرم تا یکی خیلی راحت با دسته کلید داداش احمقم بیاد خونه ی خودم و این بلارو سرم بیاره ... " به سینه م چنگ زدم و نالیدم "
- خدا منو بکشه ... خدا منو بکشه تا از این همه غصه ومصیبت نجات پیدا کنم
خیلی دلم میخواست بهش بگم برای تجاوز به زور، به من این همه شلاق زدی چند تاشو به خودت به خاطر دست دارزی به ناموس دیگران زدی اون گیسو کی بود که بابهروز با کنایه باهاش حرف میزدید فکر کردید هر کاری دلتون بخواد میکنید بعدم هیچ ایکاش کیان بفهمه که من تقاس کارهای خودشم .
وای که چقدر دلم میخواست این حرفارو بهش بگم ولی از ترس جرات نداشتم !!
رگهای دستش با اون گره محکم مشتش داشتن پوستش رو میدریدن، استخون فکش از گوشه های چونه ی سفت و منقبضش بیرون زده بود ، عصبانیتش رو کنترل میکرد تا دوباره وحشت تازه ای برام آغاز نشه ... باهام مدارا میکرد تا امنیت و آرامش رو بهم برگردونه ولی میفهمیدم چقدر از کنترل خشمش و شنیدن این حرفها در عذابه .
آروم برعکس شدم و رو شکم خوابیدم، با آه و نفسهای بلندش پماد رو، رو زخمهام ریخت و با انگشت شروع به مالیدن اون قسمتها کرد ... مرتب آخ میگفتم و از درد خودم رو تکون میدادم که کیان در جوابم آهسته میگفت :
- هیش ... تموم شد ... الان تموم میشه. باگریه گفتم؛
- میسوزن ... تنم داره آتیش میگیره، بسه دیگه کشتیم ... بذار بمیرم.
- پمادش بی حس کننده ست الان دردت آروم میشه.
به دستهام نگاه کردم ازبس که دستهام رو جلوی ضربات شلاقش گرفته بودم تا به صورت و سرم اصابت نکنه پوست دستهام هم زخم شده بودن.
با دیدن زخمهام نفسی با درد کشید و با ملایمت گفت :
- نگران تخت نباش، فردا ملافه هارو میندازم تو ماشین ... بگیر بخواب...
پتو رو روم کشید ،با چشمهایی که به زور نیمه باز نگهشون داشته بودم با حسرت بهش نگاه کردم ، دستش رو گرفتم و با چونه لرزون و غصه وار لب زدم :
- تو منو میشناسی کیان بخدا من دختر بدی نیستم.
فقط نگاهم کرد و در جوابم ، نفسهای کلافه و سکوت خشمگینش رو بهم
داد.دستش رو آهسته تکون دادم و گفتم :
- بخدا من خیانت نکردم کیان ... من ازش میترسیدم باور کن چاره ای نداشتم.
گلایه وار و اندوهگین لب باز کرد و با جوابش درد قلبم رو شدت داد .
- من یکسال بهت التماس میکردم بیای پیش خودم کنارخودم زندگی کنی چون میدونستم مجتبی آدمی نیست که بتونه از پسِ خودش بر بیاد چه برسه به تو ...انقدر واسم طاقچه بالا گذاشتی که بری تو بغل اون گرگ درنده و کثیف ؟ آبروم رفته ... دنیارو سرم آوار شده ... هم تو مقصری هم اون داداش نکبتت ... اون اگه آدم بود که همه از پشت سر انگولکش نمیدادن خودشم نفهمه کی دوست و کی دشمنشه !مالشو بالا کشیدن ، خواهرشو بی آبرو کردن ، بعدم با تمسخر به ریشش بخندن و جلو همه به سخره بگیرنش که وای حیف شد مجتبی امشب نتونسته تو جشنم حضور داشته باشه ... حقارت تا چه حد ؟ وقتی کسی مرد نباشه همه اینجوری زمینش میزنن ... تو داداش خرتو به من ترجیح دادی ... کنار اون موندی تا هممونو بدبخت کردی ،اما من تلافیه همه اینارو سرشون در میارم ... مثل خودشون جواب پس میدم ... هم به مجتبی و هم به اون حرومزاده ای که جرات کرده به ناموسم دست بزنه.
با تته پته و لکنت و ترس بخاطر حرفهاش بی جون گفتم :
- میخوای چیکار کنی ؟
میدونستم کیان انتقامش رو میگیره و نمیتونه به این سادگی ها از کار سهیل بگذره ... ازش میترسیدم که بخاطر خشم و عصبانیتش کاری انجام بده که خودش گرفتار بلا و مصیبت بدتری بشه.
جوابم رو نداد ، دستش رو از میون دستم بیرون کشید و شکسته حال و داغون بیرون رفت...
༻
@Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄