باران‌ِ عشق🏴
آلارو به بغلم داد و خودش دورتر ایستاد ،کنار درهال ایستادم اما بهتر دیدم که اول ازهمه سامره خانم با ک
آلا که تو تنگنای این بوسه ها اسیر شده بود خودش رو به سمت کیان کش داد و گفت : - باب ... باب. کیان بوسیدش و گفت : - جانِ بابایی ...‌این مامان جونه ... داره نازت میکنه دختر خوشگلم. کیان سریع دست دور کمرم گذاشت و منو به سمت بغلش کشید و خیلی خفیف زیر لب پچ زد : - حسود کوچولوم. اگه اینکار رو نمیکرد میترکیدم ‌... دست خودم نبود که حتی به عشق ورزیش به آلا حسودی میکردم ... بعد از آشتی کردنمون این رو صادقانه بهش گفتم و کیان بلند بلند به این حرفم خندید. سامره خانم رو کرد به منو کیان و با خنده گفت : - بچم خیلی مظلوم و آرومه ... عین مامانشه کیان. کیان با تعجب گفت : - اینا مظلومن ؟ نگاه به قیافشون نکن مامان ... اینا هر روز با شیطنتاشون پدر منو از تو گور در میارن یه مرده جدید میذارن توش. سامره خانم غش غش خندید، با آرنجم آروم به شکمش زدم که گفت: - بفرما این اولش. تموم این صحنه‌ها ضبط شدن و این دیدار پرشور یکی از بهترین صحنه‌های فیلم زندگیمون بود. شب هم دور هم جمع شدیم .... شب پر شکوهی که تیم خونوادگیمون کامل‌تر شد ... بهروز و دلی طبق معمول پر سرو صداترین مهمونهای جمعممون بودن ... بهروز از همون بدو ورودش باهام سرسنگین برخورد کرد و گفت : -نمیخواستم بیاما اگه دلی اصرار نمیکرد عمراً نمیومدم. نمیدونست که منو کیان با هم‌آشتی کردیم تا بهش گفتم انگار دوتا بال بهش دادن و میگن "دِ حالا بپر". - زنداداش نیم وجبیه خودمی دیگه، میدونستم بیشتر از این طاقت نمیاری‌. همه خندیدن و از ته دل خوشحال شدن که بین منو کیان دوباره دنیا دنیا عشق برقرار شده بود. وقتی مامان کیان رو دیدن و موضوع رو بهشون گفتیم همه از تعجب دهنشون باز مونده بود و میگفتن : - نه ... امکان نداره یعنی این همه سال مامانت بوده و ازمون مخفی کردی ؟ اما واقعیت این نبود که کیان تموم این سالها از وجود مادرش با خبر بوده باشه ! به گفته سامره خانم از خیلی سال‌های قبل کیان رو فقط زیر نظر داشته و جرات نمیکرد حرفش رو به زبون بیاره ولی این سه سال آخر طاقتش طاق شده و خودش رو برای هر چیزی آماده کرده که با تماس گرفتنش با کیان و گفتن این موضوعات بالاخره موفق شد امروز تو جمع خونواده‌ش باشه. به جز خاله بهجت و انسی و زن عمو همه تو آشپزخونه بودیم ... بهروز و مجتبی که بدجوری از کیان شاکی بودن ،کیان رو کنار کشیدن و با طعنه گفتن: - خیلی مارموزی بیشرف ... این همه مدت تو این زن بدبختُ تو دیگ آب نمک خوابونده بوندی ... خجالتم نمیکشی تو صورتش نگاه میکنی ؟ بیشرم اون زن مادرت بوده هر کاریم کرده بود باید حمایتش میکردی چطوری گذاشتی تو کشور غریب بی‌کس و تنها بمونه ؟ کیان هم در جوابشون گفت: - خودم خیلی نیست که فهمیدم همش دوسه ساله که فهمیدم. بهروز : - خاک تو سرت دلم میخواد بخوابونمت رو زمین با ماشین بیام روت ... بعد میگه خدا واسه من این همه زجرمیکشم ؟ بگرد ریشه زجرتو رو پیدا کن اول ... مادر بدبختتو زجر کشش کردی بعد خودت دنبال خوشیاتی ؟ بهروز هم بدتر از مجتبی بهش زخم زد: - تا خودت پدر نشدی نفهمیدی احساس پدرو مادری یعنی چی ؟ اصلاً بابات وصیت کنه این مادرت فلانه یا هر چی یا نذار بیاد پیشت، تو که عقل داری ،شعور داری ،آدمی میفهمی مادر یعنی چی ؟ میفهمی سن پایین یعنی چی مخصوصاً وقتی خودتم با یه زن سن پایین ازدواج کردی ‌... برو بمیر بدبختِ بی فکر فقط ادعا داری‌ ... دریغ از یه ذره شعور و فهم. با اینکه یه گوشه از طعنه‌هاشون رو قبول داشتم اما دلم نمیخواست کسی اینجوری با کیان حرف بزنه ‌‌،نه من و نه مجتبی و نه هیچکس دیگه‌ای تو شرایط کیان زندگی نکردیم که بفهمیم عمو گوشش رو با چه حرفهایی پرکرده یا وقتی فهمیده مادرش تو یک سالگی اونو به دست باباش سپرده و رفته چه ذهنیت مسمومی نسبت به مادرش داشته، پس قضاوت در مورد این موضوع کار درستی نبود. رو به هر دوشون توپیدم : - چتونه بابا ، چقدر غر میزنین ؟ مگه کیان از قصد اینکارو کرده ؟ آدما همه یه جایی یه چیزی رو کینه میکنن دست خودشونم نیست که بفهمن درسته یا غلط، باید زمان بگذره تا بفهمن کینه داشتنشون ارزشی نداره. کیان با تحسین و لبخند نگاهم کرد، اما بهروز با طعنه و بی‌شرمانه گفت : - ببین کی داره دم از ببخشش میزنه، خودت یه سال پدر اینو در آوردی با اون نازو ادای تخم مرغیت، هر چی من حرف زدم، کیان اصرارت کرد انگار نه انگار. با دهن کجی ادام رو در آورد: - برنمیگردم ... برنمیگردم.