♡••
ز ڪوۍ یـار بیـار
اۍ نسیمِـِ صُـبح غبارۍ...
#حافظ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بالاخرهیڪروزصُبــــح
چشمبازمۍڪنمـ روبہحرمت...!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُــــــدایا شڪرت
براے همین آرامشۍ ڪہ دارمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بۍخیالِ همہ تلخۍها
هر ڪجا خندیدیمـ
هرڪجا خنداندیمـ
زنـــــدگانۍ آنجاست...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_503174757.mp3
3.2M
♡••
#رسولپویان
قولِمردونہ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جایــۍ ڪہ
بودنونبودنتفرقۍنمۍڪنه
نبودنت را انتخاب ڪن...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
کیان خندید و گفت : - تو نمیخواد نگرانم باشی عزیزم ،خودت میدونی منو بذارن تو فریزرم سردم نمیشه. چشمک
#عشقاجباری
#قسمت331
با هم مشغول درست کردن مواد کیک و دسر شدیم ، هر بار که بهش نگاه میکردم دلم غنج میرفت براش ،از اینکه دوباره خدا هردومون رو به هم برگردوند خوشحال بودم و تازه داشتم به طور واقعی و بدون دردسر کنار شوهرم زندگی میکردم.
امروز بهترین روز ماست ،روزی که با همه خونوادهمون کنار هم جمع میشدیم.
رو کردم به کیان که سخت مشغول کارش بود و گفتم :
- ولی خدایی نمک نشناس نباشدیگه، بهروز خیلی مردِ که بخاطرت خودشو سپر کرد و به جات تیر خورد، با اینکه اونموقعا خیلی ازت ناراحت بودم اما واسه این کار بهروز نمیدونستم چه جوری ازش تشکر کنم که جونتو بهت پس داد.
جلو اومد و خیره به صورتم گفت :
- تو واسه داداشش جبران کن،
زدم به بازوش و گفتم :
- خیلی دوست داره ... کوفتت بشه که یکیُ داری انقدر میخوادتت ... برو کنار حالا کار دارم.
نگاهم کرد و با چشم غره و غیظ گفت :
- برو خجالت بکش بچه ... اینی که جلوته چه خریه پس ... من دوسِت ندارم یعنی ؟ خودم یه تنه همه دنیارو حریفم.
با خنده تایید کردم و گفتم :
- تو که معرکه ای، اگه دوسم نداشتی که نِفلت میکردم.
انگشتش رو تو ظرف خامه زد و لیس زد و گفت :
- اوف ... چقدر خوشمزه بود.
چشمهاش رو بست و زبونش رو دور تا دور لبش کشید،
- من اینجوری دوسِت دارم مثل این خامه میخورمت
- پس آلا چی ؟اون که شده هوو مامانش !
با انگشت شستش گونهم رو لمس کرد و گفت :
- هزارتای آلا نمیتونن واسه من فنچول خودم بشن، آلا فردا زن مردم میشه میره ،کی واسه من میمونه ،خوشکلِ خودم.
به عقب هلش دادم و گفتم :
- وای اصلا حواسم نبود کیان آلا یه وقت نخوابه؟
بلند صدا زدم:
- خاله انسی لباسای آلارو عوض کن بیزحمت مشغولش کن یه وقت نخوابه. میخوام دخترمو خوشگل کنم واسه مهمونی امشب بدرخشه.
- مگه میخوان بیان خواستگاریِ آلا،
دستش رو گرفتم و خودم رو لوس کردم و گفتم :
- سوپرایز دارم براش امشب.
بیچاره کیان که اصلاً منظور این ذوق کردنهام رو نمیفهمید فقط بهم نگاه میکرد و در مقابل ذوق بچهگونهم لبخند میزد.
با شوخی و خنده غذاها رو با هم حاضر کردیم ، رفتم تو اتاق و لباسهام رو عوض کردم ، یه شومیز بنفش با یه شلوار آبی نفتی پوشیدم یه آرایش کم و ملایم که صورتم رو از خستگی دربیاره کردم و شالم رو برداشتم ... ... برگشتم به سمت کیان ،اون هم ظاهر و تیپش رو با یه تیشرت همرنگ شومیزم و یه شلوار مشکی کامل کرده بود .....
یه دفعه ناخوآگاه رفتم تو فکر اگه مامانش منو ببینه چه عکس العملی نشون میده ؟ مثلاً بگه کیان این که سنی نداره چطوری میخواد زندگیه تورو اداره کنه یا خانم خونت باشه ؟ ولی من کیان و میشناسم انقدر دوسم داره که اگه تمون دنیا بگن بهار نه پا روی تموم دنیا میزاره واز بین همه منو انتخاب میکنه. تو همین فکر بودم که.
زنگ آیفون به صدا دراومد
_ اگه بدونی پشت این در چه کسی منتظر دیدنته!
به آینه اشاره کردم و گفتم :
- پاشو یکم خودتو مرتب کن زود بیا بیرون.
با استرس و هیجان زیادی به سمت آیفون رفتم تا در رو برای مهمون ویژه و خاصم باز کنم ،مهمونی که امروز بزرگترین روز زندگیش خواهد بود، در کنار پسرش و نوهش و منی که عروسش بودم.
تو مانیتور دیدمش ،صدای تالاپ تولوپ قلبم تموم جونم رو پر کرد، چند بار نفس عمیق کشیدم و دکمه اف اف رو زدم:
- خوش اومدین بفرمایید.
در هال رو باز کردم و بلند صدا زدم :
- خاله انسی آلارو بیار لطفاً.
انسی خانم از همه چیز خبر داشت ،بهش گفته بودم مادر شوهرم برای اولین باره که میخواد مارو ببینه ،قرار شد موقع ورودش به خونه من آلارو تووبغلم بگیرم و انسی تموم این صحنههای ناب رو با دوربین برامون ضبط کنه تا یادبودی برای خاطرات شیرین و ماندگارمون باشن.
آلارو به بغلم داد و خودش دورتر ایستاد ،کنار درهال ایستادم اما بهتر دیدم که اول ازهمه سامره خانم با کیان برخورد کنه ... به بهونه آب خوردن برگشتم به آشپزخونه و رو به کیان که تازه از اتاق بیرون اومد، گفتم:
- من یکم آب بخورم خیلی تشنمه هول کردم انگار ... تو برو جلوی در خوش آمد بگو.
کیان به سمت در هال رفت و با حرص تصنعی غر زد :
- اینو نگاه ... همچین هول کرده انگار قراره نخست وزیر اعظم بیاد.
سریع از پشت اپن چشم و گوشم رو تیز کردم تا ورود شخص مهم و دیدار اولشون رو ببینم.
کیان هنوز به در هال نرسیده بود که در باز شد و یه زن ،یه زن قد بلند و لاغر اندام که چهرهش بی حد و اندازه شبیه کیانم بود جلوی نگاهم ظاهر شد ... قلبم از هیجان مثل طبلی محکم کوبید ... هر دوشون مقابل هم ثابت شده ایستادن و فقط به هم نگاه میکردن ... انگار اینجای فیلم استوپ شده و باید کسی دوباره اونو پلی میکرد.
بیاراده اشکم از شوق پایین ریخت ... آلا تو بغلم سنگینی میکرد و به هوای بغل باباش خیلی هم نق میزد ... اشکهای سامره خانم چکیدن و چکیدن و تموم صورتش پراز اشک شد ... دستهاش رو از هم باز کرد و صدای نازک و بغض آلودش به گوشم رسید :
- کیانم ... دردت تو جون مادرت ... دلم واسه دیدنت ترکید ... دلم برات یه ذره شده بود مادر ... قربون این قد و بالات بگردم.
با عشق به قامت بلند کیان خیره بود و بیصبرانه منتظر لمس این قامت زیبا ... کیان بااراده و محکم به سمتش قدم برداشت و به ثانیه ای طول نکشید که تو بغل هم فرو رفتن.
بغض هیجانیم همراه با بغضِ بزرگ سامره خانوم ترکید که با صدای بلندی تو بغل کیان گریه کرد و منو هم به گریه انداخت ... آلا هم این وسط پا به پای منو مامانجونش به گریه کردن افتاد.
سامره خانم تموم صورت و تن و شونههای کیان رو با بیتابی و بیقراری بوسید و گفت :
- الهی قربونت برم ... خدایا شکرت ... خدایا شکرت که بچمو بهم دادی تا یه بار دیگه ببینمش ... دیگه هیچ آرزویی ندارم پیشت خدا .. قربون کرمت برم منو به آرزوم رسوندی ... کیانم دردت تو قلبم ... زندگیه مادرت ... نفسم ... امیدم ... دورت بگردم.
جز جز صورت کیان رو با انگشتاش و نگاهش لمس میکرد...
صدای گرفته مرد زندگیم رو شنیدم ...روی سر سامره خانم بوسه ای زد و با بغض و گرفته گفت :
- منو ببخش مامان ... همه روزای سختتو تلافی میکنم.
سامره خانم با گریه سر به زیر انداخت و دستهای کیان رو محکم میون دستش گرفت و گفت :
- نگو مادر ... نگو اینجوری نورِ چشمام ...پسر خوبمی تو ... تو جونِ مادرتی ... تو دنیای منی قربونت برم ...
از آشپزخونه بیرون اومدم و با آلا به سمتشون رفتم ... با بغل گرفتن آلا دستم درد گرفته بود اون لحظه به خودم گفتم :
- آخه فسقل خانم تورو چه به مادر شدن تو که نمیتونی حتی چند دقیقه این وروجکو تو بغلت بگیری !
سامره خانم از پشت شونه کیان مارو دید ... با دیدنمون انگار از قعر دریا بیرونش بکشن ... به سمتمون دوید و منو آلارو طوری تو بغلش گرفت که نفسمون برای لحظهای بند اومد و آلا با ترس به کیان نگاه کرد.
سامره خانوم با گریه بلندی گفت :
- وای وای کیان ،کیان مادرت بمیره که این همه ازت دور بوده و این روزاتو به چشم ندیده ... مادرت بمیره که الان باید تو و خونوادتو ببینم ... پیش مرگت بشم مادر ... دلم تیکه تیکه شد واسه دیدن خودتو خونوادت.
خم شدم و دستش رو بوسیدم، با هق هق گفتم :
- خیلی خوشحالم که اومدین زنعمو.
سرش رو کمی فاصله داد ،اشکهاش رو پاک کرد و دقیقتر بهم نگاه کرد ... انگار که تازه تونسته باشه چهرهم رو ببینه و متوجه سن پایینم بشه با تعجب به سمت کیان برگشت ... کیان قدمی جلو اومد و بهمون نزدیک شد، آلارو از تو بغلم گرفت و قبل از هر سوالی از طرف مامانش سریع گفت :
- هفده سال ازم کوچیکتره اما تموم زندگیمه مامان ،نگو اشتباه کردم که با این حرفت انگار آتیشم میزنی.
سامره خانم صورت کیان رو بوسید و گفت :
- چه اشتباهی قربونتون برم، مبارکت باشه ... به پای هم پیر بشین مادر ... مگه دل آدم به سن و ساله.
دوباره به طرف من پیچید و صورتم رو غرق بوسه کرد و گفت :
- دخترِ بشیر مدیونتم که به پسر تنهام زندگی دادی ... مدیونتم که خانم خونش شدی، براش بچه آوردی و کنارش بودی تا نذاشتی غصه تنهایشو بخوره.
زهر خندی توی دلم زدم ... سامره خانم که نمیدونست من و کیان تواین مدت با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کردیم و زندگیمون به کجاها رسید ! اما خداروشکر همه اونها تموم شدن و با عشق بزرگمون پا به پای هم با اون مشکلات جنگیدیم ... کیان آلارو به دستش داد ... امان از سامره خانوم که برای آلا چه میکرد ... اصلاً انگار پروانهای بود که میخواست هر طور شده به عشق این دیدار خودش رو تو آتیش این عشق خاکستر کنه ... آلارو به سینهش چسبوند ... بو کشید ... بو کشید و تموم بدنش رو قربانیه بوسه هاش و عشق خالصش کرد...
♡••
مَـرا ببوس بگذار جهان
شِـعـــرِ تـازهاے بخـوانـد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#محمدعلیزاده
صدامـڪن...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
#بیو📿🍂
[چہفیضهاڪہنبردیمزِآشنایۍتُـۅ♥️✨]
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
میسوزم،ازفِـراقت،رویازجفـابگردان
هِجــرانبـَلایماشد،یـارَببـَلابگـردان...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هرڪسبہاینآسانۍ
اهلِڪربَــلانیست..
ڪارِحُــسِیناستو
دلِمشڪلپسندش...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
و
هرڪسۍ
بہ اندازهے
دلتنگۍهایش
درگیرِشباست...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_512193595.mp3
1.83M
♡••
#حسامالدینسراج
خلوتنشین...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_6014646727867367545.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اےازشــروعِصُبــحِازلانتخــابــِمَـن
ڪۍمۍرسمـبہلحظہےدربَرڪشیدنت...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
لذتِ وصـل نداند مگر آن سوختہاے
ڪہپس ازدورۍبسیار بہ یارےبرسد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
خُـــــدایـا
تُــو ڪہ باشۍ
معجزهاےدرمنرُخمۍدهد
بہ نـامـِ آرامِـش...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گاه باید روئید
از پسِ آن بـاران
گاه باید خندیـــد
بر غَمۍ بۍپایـــان...
#سهرابسپهرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Mohammed Salman Khabar 320_(www.twittmusic.ir).mp3
8.48M
♡••
#محمدسلمان
حُسیندارهدلمیبره...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چہ زیباگفت دڪترشریعتۍ
در دنیــایۍ ڪہ روزے
روحِخودمـ مرا ترڪ مۍڪند؛
انتظار ازدیگران نباید داشت..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
آلارو به بغلم داد و خودش دورتر ایستاد ،کنار درهال ایستادم اما بهتر دیدم که اول ازهمه سامره خانم با ک
#عشقاجباری
#قسمت332
آلا که تو تنگنای این بوسه ها اسیر شده بود خودش رو به سمت کیان کش داد و گفت :
- باب ... باب.
کیان بوسیدش و گفت :
- جانِ بابایی ...این مامان جونه ... داره نازت میکنه دختر خوشگلم.
کیان سریع دست دور کمرم گذاشت و منو به سمت بغلش کشید و خیلی خفیف زیر لب پچ زد :
- حسود کوچولوم.
اگه اینکار رو نمیکرد میترکیدم ... دست خودم نبود که حتی به عشق ورزیش به آلا حسودی میکردم ... بعد از آشتی کردنمون این رو صادقانه بهش گفتم و کیان بلند بلند به این حرفم خندید.
سامره خانم رو کرد به منو کیان و با خنده گفت :
- بچم خیلی مظلوم و آرومه ... عین مامانشه کیان.
کیان با تعجب گفت :
- اینا مظلومن ؟ نگاه به قیافشون نکن مامان ... اینا هر روز با شیطنتاشون پدر منو از تو گور در میارن یه مرده جدید میذارن توش.
سامره خانم غش غش خندید، با آرنجم آروم به شکمش زدم که گفت:
- بفرما این اولش.
تموم این صحنهها ضبط شدن و این دیدار پرشور یکی از بهترین صحنههای فیلم زندگیمون بود.
شب هم دور هم جمع شدیم .... شب پر شکوهی که تیم خونوادگیمون کاملتر شد ... بهروز و دلی طبق معمول پر سرو صداترین مهمونهای جمعممون بودن ... بهروز از همون بدو ورودش باهام سرسنگین برخورد کرد و گفت :
-نمیخواستم بیاما اگه دلی اصرار نمیکرد عمراً نمیومدم.
نمیدونست که منو کیان با همآشتی کردیم تا بهش گفتم انگار دوتا بال بهش دادن و میگن "دِ حالا بپر".
- زنداداش نیم وجبیه خودمی دیگه، میدونستم بیشتر از این طاقت نمیاری.
همه خندیدن و از ته دل خوشحال شدن که بین منو کیان دوباره دنیا دنیا عشق برقرار شده بود.
وقتی مامان کیان رو دیدن و موضوع رو بهشون گفتیم همه از تعجب دهنشون باز مونده بود و میگفتن :
- نه ... امکان نداره یعنی این همه سال مامانت بوده و ازمون مخفی کردی ؟
اما واقعیت این نبود که کیان تموم این سالها از وجود مادرش با خبر بوده باشه ! به گفته سامره خانم از خیلی سالهای قبل کیان رو فقط زیر نظر داشته و جرات نمیکرد حرفش رو به زبون بیاره ولی این سه سال آخر طاقتش طاق شده و خودش رو برای هر چیزی آماده کرده که با تماس گرفتنش با کیان و گفتن این موضوعات بالاخره موفق شد امروز تو جمع خونوادهش باشه.
به جز خاله بهجت و انسی و زن عمو همه تو آشپزخونه بودیم ... بهروز و مجتبی که بدجوری از کیان شاکی بودن ،کیان رو کنار کشیدن و با طعنه گفتن:
- خیلی مارموزی بیشرف ... این همه مدت تو این زن بدبختُ تو دیگ آب نمک خوابونده بوندی ... خجالتم نمیکشی تو صورتش نگاه میکنی ؟ بیشرم اون زن مادرت بوده هر کاریم کرده بود باید حمایتش میکردی چطوری گذاشتی تو کشور غریب بیکس و تنها بمونه ؟
کیان هم در جوابشون گفت:
- خودم خیلی نیست که فهمیدم همش دوسه ساله که فهمیدم.
بهروز :
- خاک تو سرت دلم میخواد بخوابونمت رو زمین با ماشین بیام روت ... بعد میگه خدا واسه من این همه زجرمیکشم ؟ بگرد ریشه زجرتو رو پیدا کن اول ... مادر بدبختتو زجر کشش کردی بعد خودت دنبال خوشیاتی ؟
بهروز هم بدتر از مجتبی بهش زخم زد:
- تا خودت پدر نشدی نفهمیدی احساس پدرو مادری یعنی چی ؟ اصلاً بابات وصیت کنه این مادرت فلانه یا هر چی یا نذار بیاد پیشت، تو که عقل داری ،شعور داری ،آدمی میفهمی مادر یعنی چی ؟ میفهمی سن پایین یعنی چی مخصوصاً وقتی خودتم با یه زن سن پایین ازدواج کردی ... برو بمیر بدبختِ بی فکر فقط ادعا داری ... دریغ از یه ذره شعور و فهم.
با اینکه یه گوشه از طعنههاشون رو قبول داشتم اما دلم نمیخواست کسی اینجوری با کیان حرف بزنه ،نه من و نه مجتبی و نه هیچکس دیگهای تو شرایط کیان زندگی نکردیم که بفهمیم عمو گوشش رو با چه حرفهایی پرکرده یا وقتی فهمیده مادرش تو یک سالگی اونو به دست باباش سپرده و رفته چه ذهنیت مسمومی نسبت به مادرش داشته، پس قضاوت در مورد این موضوع کار درستی نبود.
رو به هر دوشون توپیدم :
- چتونه بابا ، چقدر غر میزنین ؟ مگه کیان از قصد اینکارو کرده ؟ آدما همه یه جایی یه چیزی رو کینه میکنن دست خودشونم نیست که بفهمن درسته یا غلط، باید زمان بگذره تا بفهمن کینه داشتنشون ارزشی نداره.
کیان با تحسین و لبخند نگاهم کرد، اما بهروز با طعنه و بیشرمانه گفت :
- ببین کی داره دم از ببخشش میزنه، خودت یه سال پدر اینو در آوردی با اون نازو ادای تخم مرغیت، هر چی من حرف زدم، کیان اصرارت کرد انگار نه انگار.
با دهن کجی ادام رو در آورد:
- برنمیگردم ... برنمیگردم.