باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_58 رمان #معشوقه_مجازی لحظه ای می ایستم. مردم را می بینم که من را نگاه می کنن. شرم می ک
🍁🍁🍁 رمان با تقه ایی که بر در وارد می شود از خواب بلند می شوم. از روی تخت بلند می شوم. و در را باز می کنم. مادر را درون چهار چوب در می بینم. و سلامی می دهم و به داخل اتاق می روم. و بر روی تخت می نشینم. مادر داخل اتاق می آید و می گوید: -خیلی وقته خواب بودی. اتفاقی افتاده چرا سگرمه هات تو همه؟ -نه مامان خوبم. فقط خسته بودم. مادر جلوتر می آید و بر روی تخت کنار من می نشیند و می گوید: -دلارام می خوام در مورد یه موضوی حرف بزنم. فقط نمی دونم که جواب تو چیه؟ از روی کنجکاوی نگاهی به مادر می اندازم و می گویم: -اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ -نه مادر جون. انشالله که خیره. جاری خاله اعظم، به خاله گفته که اگه موافق باشی یه شب بیاند در مورد تو و پسرش حرف بزنند. اسم پسرش محمده. فکر کنم تا حالا محمد و دیده باشی! پسر خیلی خوبیه. سر به زیر و آقاست. فقط اونم مثل تو از زنش جدا شده. که مقصر میگن زنه بوده. حالا اگه موافقی بگم شب جمعه بیاند؟ از حرف های مادر کلافه می شوم. باز هم دنبال این بود که من را به زور شوهر بدهد؟ ناراحت می شوم از اینکه زندگی اول من برایش تجربه ایی نشده است. -مامان فعلا من حوصله ازدواج ندارم. می خوام مجرد باشم. اصلا به ازدواج فکر نمی کنم. مادر اخمی می کند و می گوید: -همچین می گی حوصله ازدواج ندارم انگار دختر چهار ده ساله ایی. تو الان یه مطلقه ایی. فکر نکن یه پسر مجرد و همه چیز تموم میاد خواستگاریت. همین محمدم که قراره بیاد خواستگاریت خیلی شانس آوردی. ولی خب از گذشته عادت داشتی به بختت لگد بزنی. از حرف های مادرم عصبانی می شوم. با ناراحتی می توپم و می گویم: -همین فردا می رم دنبال خونه. فکر کنم من اینجا اضافیم. فقط دوست دارید شوهرم بدید و از شر من راحت بشید. خدا رو شکر پول مهریه ام دارم. یه خونه کوچیک می خرم و شما رو راحت می کنم. -تو چی می گی دختر؟ من به فکر آیندتم. نمی خوام تا آخر عمر خونه بابات بمونی. تو الان مطلقه ایی و شانس ازدواج نداری. دوست ندارم خدایی نکرده بمونی ور دلمون. از روی تخت بلند می شوم. به طرف پنجره می روم. پنجره را باز می کنم و نفس عمیقی می کشم و می گویم: -مامان من نمی خوام ازدواج کنم نه حالا، نه چند سال دیگه. بزار به حال خودم باشم. مگه از ازدواج اولم چی نصیبم شد؟هان؟ مادر عصبانی تر از قبل می شود و از روی تخت بلند می شود. به من نزدیک می شود و می گوید: -شوهر اولت خیلی خوب بود. تو ارضه نگه داریشو نداشتی. مقصر خودت بودی. مگه حسام چش بود؟ هر چی سکوت می کنم و حرفی نمی زنم طلبکار هم شدی. ولی نمی زاری چیزی نگم. اصلا اون پسره احمق که زندگیتو به خاطرش از دست دادی کجاست؟ بگو ببینم کجاست؟ مگه عاشقت نبود؟ مگه تو عاشقش نبودی؟ چرا نمیاد خواستگاریت؟ جواب بده ببینم. مادر را نگاه می کنم. ببین فرید با من چه کردی؟ ببین چگونه مجازات می شوم؟ کاش می مردم و این گونه تحقیر نمی شوم. کوچک نمی شدم. نمی توانم خودم رو کنترل کنم و می گویم: -مامان برو از اتاق ام بیرون می خوام تنها باشم. برو بیرون. دلسا وارد اتاق می شود و می گوید: -چی شده؟ مادر در حالی که ازتاق خارج می شود، می گوید: -به خواهرت بگو که عقلشو از دست داده. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁