eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_54 رمان #معشوقه_مجازی تمام قدرتم را درون دست هایم جمع کردم و سر فرهاد را از خودم جدا کر
🍁🍁🍁 رمان پیامک را ارسال می کنم و منتظر جوابش می مانم. دقیقه ای نمی گذرد که جواب پیام می آید -گل من، من همیشه کنارتم. نمی زارم بیشتر از این اذیت بشی. تو مال خودمی. فردا میتونم ببینمت؟ در جواب می نویسم -اگه شرایطش جور شد زنگت می زنم. چند دقیقه بعد فرید جواب می دهد -باشه عشق من. شبت بخیر. خوب بخوابی پتو را روی سرم می کشم. چشمانم را می بندم و با کابوس فرهاد و اتفاقات اخیر خواب را بدرقه می کنم. صبح از خواب بیدار می شوم. جایی کبودی صورتم را با چسب زخمی پنهان می کنم. و دلیل زخم شدن رو برخورد در کابینت با صورتم جلوه می دهم میلی به خوردن صبحانه نداشتم. ولی به خاطر اینکه اوضاع را آرام جلوه بدهم صبحانه مختصری می خورم. هنوز اتفاق دیشب من را آزار می دهد. بعد از خوردن صبحانه به اتاق ام می روم. کتابی از قفسه بر می دارم و برای اینکه زمان برایم بگذرد شروع به خواندن می کنم. مادر توی آشپز خانه مشغول پختن ناهار بود. دلسا هم به دانشگاه رفته بود و پدر هم طبق روال همیشه سر کار بود. کلافه بودم و دیگر طاقت تنهایی رو نداشتم. کتاب را می بندم و به طرف پنجره می روم. باید برای رهایی از دغدغه و افکار منفی اخیر با فرید قرار می گذاشتم. دلتنگش بودم. آنقدر دلتنگش بودم که می خواستم جایی خالی هستی را با عشق بازی هایش پر کنم! موبایلم را بر می دارم و با پیامکی برای ساعت ده قرار ملاقاتی با فرید تنظیم می کنم. بعد از جواب دادن فرید و قطعی شدن قرار ملاقات پالتوی حمام را بر می دارم و به طرف حمام می روم. دوش آب گرم می گیرم. بعد از حمام به طرف اتاق می روم. چهره بی روح و پژمرده خود را با آرایش زیبا می کنم. بعد از اتمام آرایش خودم را در آینه نگاه می کنم. چقدر زیبا شده بودم. چقدر دلم برای دلارام چند ماه پیش تنگ شده بود! مانتوی زرشکی تن می کنم با شلوار کتون کرم رنگ. شال زرشکی ام را روی سرم می اندازم. لبخند ملیحی می زنم. دیگر نقصی بر روی چهره و ظاهر لباسم نداشتم. کیف ام را بر روی شانه ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. -مامان من می رم با دوستم بهار قرار دارم. مادر از آشپزخانه خارج می شود من را نگاه می کند از تعجب چشمانش گرد می شود و می گوید: -چه عجب به خودت رسیدی؟ - من رفتم مامان. چیزی نیاز نداری از بیرون بخرم؟ مادر جلوتر می آید و می گوید: -نه چیزی نمی خوام. ولی کاش همیشه به خودت برسی با مادر خداحافظی می کنم و به طرف پارک مد نظر می روم. برای دیدن فرید لحظه شماری می کنم. وای که چقدر تشنه ی نگاه و چشمان زیبایش بودم. وقتی فرید را داشتم همه دنیا را داشتم. به پارک رسیدم. و به دنبال چهره فرید بود. از دور فرید را می بینم که روی صندلی نشسته بود. تمام توانم را به کار می گیرم و به طرف فرید می روم. به فرید نزدیک می شوم. فرید با دیدن من از روی صندلی بلند می شود و لبخند ملیحی تحویلم می دهد و با صدای مجذوب همیشه گی اش سلامی می دهد. و دسته گل که در دست اش بود را به طرف می گیرد و می گوید: -قابل شما رو نداره خانمم دل غشه ایی می روم. وای که چقدر این لحظات برایم ناب بود. دسته گل را از فرید می گیرم و هر دو روی صندلی قرار می گیریم. فرید صدایش را صاف می کند و می گوید: -دلارام -جانم -می دونی چقدر دلتنگت بودم؟ نگاهش می کنم. آنقدر دوست داشتنی بود که تمام زندگی ام می شد.-منم دلتنگت بودم فرید. دیگه نمی خوام ازتو جدا باشم. فرید دست اش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: -سرتو بزار رو شونه هام دلارام. بزار با بوی عطرت مست بشم. بزار به هم نزدیک تر بشیم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_55 رمان #معشوقه_مجازی پیامک را ارسال می کنم و منتظر جوابش می مانم. دقیقه ای نمی گذرد که
🍁🍁🍁 رمان از فرید کمی خجالت می کشم. خودم را به فرید نزدیک تر می کنم و سرم را روی شانه اش می گذارم. چقدر منتظر این لحظه عاشقانه بودم. فرید دست اش را روی دست ام می گذارد. حرارت دست هایش به من جان تازه می دهد. صدای نفس هایش را می شنوم و برایم زیبا ترین آهنگ زندگی ام می توانست باشد آغوش اش برایم امن ترین جایی دنیا بود. فرید دست هایش را روی سرم می گذارد و آرام نوازش ام می کند. و می گوید: -دلارام نمی زارم بهت سخت بگذره. همیشه کنارتم. همیشه پیشتم. تو هم تنهام نزار خانمی. سرم را از روی شانه ی فرید بر می دارم. و به مردمک های چشمانش می نگرم و قاطعانه می گویم: -فرید من به خاطر تو همه چیزم رو باختم. به خاطر تو همسر و بچمو از دست دادم. همه منو به چشم یه زن هرزه نگاه می کنند. ولی هنوز عاشقانه دوست دارم. با صدات آروم میشم. با گرمای آغوشت جون تازه می گیرم. فرید من بدون تو هیچ ام. اینو بفهم. فرید باز هم، من را به آغوشش مهمان می کند و بوسه ایی به گونه ام می زند. آن لحظه می توانست بهترین حس زندگی ام باشد که هیچ وقت با حسام تجربه اش نکرده بودم. بعد از دقایقی از روی صندلی بلند شدیم. و قدم زنان کنار هم و دست در دست هم به سمت کافی شاپ رفتیم. فرید دست های من را محکم گرفته بود که انگار هیچ وقت نمی خواست من را از دست بدهد. به سمت کافی شاپ رفتیم و روی صندلی نشستیم. -خب چی میخوری خانمی؟ -قهوه تلخ. فرید با دست به گارسون اشاره می کند و دو فنجان قهوه سفارش می دهد. و نگاهش را به من متمایل می کند و می گوید: -بزار زمان عده ات تمام بشه، انوقت نمی زارم تنها باشی. مال خودم میشی دلارام. سکوت می کنم. باور نمی شد تا خوشبختی یک قدم باقی نمانده باشد. بعد از مدت ها به خوبی می توانستم حس خوشبختی را احساس کنم. -یعنی سه ماه دیگه فرید؟ -آره سه ماه دیگه. ولی تو این سه ماه با هم هستیم. میریم بیرون و گردش. دوست ندارم دیگه در مورد گذشته فکر کنی. گارسون به طرف ما می آید و فنجان های قهوه را روی میز می چیند و می رود. -فرید! نمی تونم گذشته را فراموش کنم. من هر روز کابوس نداشتن هستی رو میبینم. فرید حسرت دیدنش رو دارم. ولی الان هستی باید بدون مادر بزرگ بشه فرید فنجان قهوه را بر می دارد و جرعه ایی می نوشد و می گوید: -دلارام جان آروم باش. گفتم بزار عده ات تموم بشه یه زندگی برات درست می کنم که طعم خوشبختی بچشی. فنجان قهوه ام را بر می دارم. جرعه ایی می نوشم و نگاهش می کنم. مرد رویاهایم را نگاهش می کنم. چقد برایم زیبا تر از قبل شده بود. به امید داشتنش تحمل می کنم. بعد از گپ زدن از کافی شاپ خارج می شویم. سوار اتومبیل فرید می شوم و من را تا نزدیکی خانه می رساند. بعد از پیاده شده از اتومبیل به طرف خانه می روم. با این که دسته گل فرید برایم ارزش داشت ولی ناچار برای فرار از سوال های خانواده درون سطل زباله می اندازم. و به سمت خانه می روم. به خانه می رسم و بعد از مدت ها با اشتهای زیاد ناهار ام را می خورم. مادر و پدر هم از این عکس العملم تعجب کرده بودن. ولی می خواستم تا سه ماه دیگر که قرار بود از فرید بشوم خودم را بسازم. بشوم بانویی که باب میل معشوقه ام باشم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_56 رمان #معشوقه_مجازی از فرید کمی خجالت می کشم. خودم را به فرید نزدیک تر می کنم و سرم
🍁🍁🍁 رمان روزهای زیبای بهار با وجود فرید برایم زیبا تر می شود. مادر و پدر کم کم با جدایی من و ندیدن هستی کنار آمده بودن. من هم با وجود فرید کمتر زانوی غم را بغل می کردم. و بیشتر اوقات ام را صرف آشپزی و کمک کردن به مادر و خرید می کردم. بعض اوقات هم با فرید قرار ملاقات می گزاشتم فرید هم از آینده درخشان می گفت. و من را نسبت به زندگی و آینده پیش رو امیدوار تر می کرد. این چند ماه هم گذشت و بلاخره تیر ماه هم فرا رسید. زمان عده من به پایان رسیده بود. برای دیدن فرید زمانی را هماهنگ کردیم. قرار شد به بام تهران برویم. مثل همیشه با لباس شیک و مرتب به سمت قرار همیشه گی می روم. و منتظر رسیدن فرید می شوم. فرید با اتومیبل به من نزدیک می شود. من سوار ماشین می شوم و بعد از سلام و احوال پرسی می گویم: -خب فرید به خانواده ات گفتی؟ فرید نگاهی به من می اندازد و می گوید:-چی رو دلارام؟ -در مورد من. در مورد ازدواجمون! فرید دوباره به من نگاه می کند و می گوید:-باشه عزیزم. ولی خب قبلش بهتر نیست با هم بیشتر آشنا بشیم. چشمانم از تعجب گرد می شود. یعنی بعد از گذشت یک سال فرید هنوز من را نشناخته است؟-فرید چی میگی؟ یعنی این همه مدت با هم بودیم کافی نبود؟فرید پوفی می کشد و می گوید:-ببین دلارام بهتر نیست ما مدتی با هم باشیم. الانم به راحتی میتونی در اختیار هم باشیم. چون مطلقه ایی. بهتره یه چند ماهی کنار هم باشیم تا هر دو بتونیم بهتر همدیگه رو بشناسیم. موافقی؟ -فرید واضح تر حرف بزن. منظورت چیه؟ ما الان مدت ها پیش همیم. فرید نگاهش را به من می اندازد و می گوید:-ببین دلارام بهتره که یه خونه کوچیک اجاره کنیم. بعد از اون می تونیم یه مدت صیغه من بشی. اینطوری اخلاق همدیگه بهتر دستمون میاد و اینکه رابطمون هم نزدیک تر میشه و اینکه راحتر می تونیم با هم باشیم.سرم سوت می کشد. باورم نمی شد این هم وعده های فرید ختم بشود به صیغه موقت! -فرید ما همدیگه رو به اندازه کافی شناختیم! پس این همه وعده و وعید ها چی شد؟ -دلارام باور کن هنوزم میخوامت. ولی بهتره اول صیغه مون موقت باشه. باورم نمی شد فرید من را برای لحظاتی بخواهد! فکر می کردم تمام عمر و زندگی فرید بودم. برای چند ثانیه چشمانم را می بندم لب هایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:-فرید من نیستم. من برای یه هفته و دو هفته تو نیستم! اگه منو میخوای برای همیشه بخواه. نگاهم را از فرید می گیرم و می گویم: -نگه دار فرید من پیاده میشم. فرید بی توجه به حرفم، رانندگی می کند و می گوید: -برای شروع یه زندگی سرمایه نیاز دارم که فعلا ندارم. خشمگین می شوم. نمی دانم تقاص چه کاری را می دهم. نفس ام را از ریه هاییم خارج می کنم و می گویم: -نگه دار فرید! فرید ماشین را پارک می کند و من از ماشین خارج می شوم و به راه ام ادامه می دهم. فرید فریاد می کشد: -صبر کن دلارام دلارام؟ مگر برای دلارام دیگر امیدی مانده بود؟ تو تنها نور امید دلارام بودی. دلارامی که با دنیا جنگید. از همه چیز اش گذشت برای رسیدن به تو! تو فرید چه کردی؟ با دل بانویی زخم خورده! با دلی که برای بودن با تو می تپید. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_57 رمان #معشوقه_مجازی روزهای زیبای بهار با وجود فرید برایم زیبا تر می شود. مادر و پدر
🍁🍁🍁 رمان لحظه ای می ایستم. مردم را می بینم که من را نگاه می کنن. شرم می کنم! لحظه ایی از خود ام شرم می کنم. از کرده خود پشیمان می شوم. وای خدای من، من چه کردم؟ من دل مردی را شکانده ام که روزی دلارام اش نفس اش بود. زندگی اش بود. وای خدای من، من با دل دختر دو ساله ام چه کردم. چه شب هایی که برای داشتن آغوش مادرش گریه می کرد ولی هیچ وقت به آغوش مادرش نرسید. من تقاص اشک های هستی را باید بدهم. وای که چقدر خلوتی می خواستم برای گریستن. فرید جلو می آید و ملتمسانه می گوید: -دلارام بیا سوار ماشین شو با هم حرف می زنیم. نگاهم را به چشمانی می دوزم که مرا مست خودش کرد. هنوز هم چشم هایش برایم زیبا بود. مست نگاهش می شوم و به طرف ماشین می روم. قطره قطره اشک می ریزم. و به حال دلم گریه می کنم. چقدر سخت می توانستم روی دلم پا بگذارم. نا چار سوار ماشین می شوم و فقط سکوت می کنم. فرید سوار ماشین می شود و جعبه دستمال کاغذی را از روی داشبورت بر می دارد و به طرف من می گیرد. دستمالی از درون جعبه خارج می کنم و گونه هایم را پاک می کنم. فرید سویچ را میچرخاند و ماشین را روشن می کنم و با سرعتی نسبتا بالا حرکت می کند. هوا داخل ریه هایش را خارج می کند و می گوید: -دلارام چرا اینطوری می کنی؟ تو که می دونی من چقد دوست دارم!؟ این حرکات چیه انجام می دی؟ چرا گریه می کنی؟ می دونی من با گریه هات اذیت می شم. دوست ندارم یه لحظه تو رو تو این وضع ببینم. فرید گوشه خیابان پارک می کند و خودش را به طرف من می چرخاند و می گوید: -دلارام من دوست دارم خوشبختیتو ببینم. دوست دارم برات یه عروسی مجلل بگیرم. خونه و ماشین و همه امکاناتی داشته باشی. الان وقت ازدواج من نیست. چون پول درست حسابی ندارم. یه چند سال صبر کن هر جوری شده همه رو برات مهیا می کنم. من نمی خوام از دستت بدم و میخوام تو این چند وقت تا ازدواج دائممون صیغه من بشی. نمی خوام خدایی نکرده مال کسی دیگه ایی بشی. دلارام تو مال خودمی. اینو بفهم! تو تمام وجود منی. منم هیچ وقت نمی زارم از هم دور باشیم. برای داشتن تو هم شده می جنگم. هر جوری که شده بدستت میارم نگاهش می کنم. فرید چه می گوید: وقعا من تمام وجوداش بوده ام؟ اگر تمام وجوداش بوده ام من را برای یک عمر می خواست نه لحظات اندکی! -دلارام فکراتو بکن. من همه جوره پای تو هستم. ولی الان حرفی از ازدواج دائم نزن. اگه موافقت کنی من تو رو فعلا صیغه موقت می کنم. فرید سوییچ را می چرخاند و ماشین را به حرکت می اندازد. سیستم ماشین را روشن می کند و آهنگ ملایمی می گذارد... وارد خانه می شوم. به طرف پناهگاه همیشه گی ام می روم. قرار شد جواب ام را تا فردا به فرید بدهم. روی تخت رها می شوم پتو را روی جسم خسته ام می کشم و چشمانم را می بندم. نمی دانستم چه کار کنم؟ برای همیشه معشوقه ام را فراموش کنم و خاطرات با هم بودن را به دست باد بدهم؟ یا بشم صیغه اش و زمان کمی برای هم بودن را تجربه کنم؟ با وجود سخت گیری های خانواده ام خیلی سخت می توانستم کنار فرید باشم. عقل ام به جایی قد نمی داد. سعی کردم بخوابم و خودم را از این فکر ها رهایی یابم ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_58 رمان #معشوقه_مجازی لحظه ای می ایستم. مردم را می بینم که من را نگاه می کنن. شرم می ک
🍁🍁🍁 رمان با تقه ایی که بر در وارد می شود از خواب بلند می شوم. از روی تخت بلند می شوم. و در را باز می کنم. مادر را درون چهار چوب در می بینم. و سلامی می دهم و به داخل اتاق می روم. و بر روی تخت می نشینم. مادر داخل اتاق می آید و می گوید: -خیلی وقته خواب بودی. اتفاقی افتاده چرا سگرمه هات تو همه؟ -نه مامان خوبم. فقط خسته بودم. مادر جلوتر می آید و بر روی تخت کنار من می نشیند و می گوید: -دلارام می خوام در مورد یه موضوی حرف بزنم. فقط نمی دونم که جواب تو چیه؟ از روی کنجکاوی نگاهی به مادر می اندازم و می گویم: -اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ -نه مادر جون. انشالله که خیره. جاری خاله اعظم، به خاله گفته که اگه موافق باشی یه شب بیاند در مورد تو و پسرش حرف بزنند. اسم پسرش محمده. فکر کنم تا حالا محمد و دیده باشی! پسر خیلی خوبیه. سر به زیر و آقاست. فقط اونم مثل تو از زنش جدا شده. که مقصر میگن زنه بوده. حالا اگه موافقی بگم شب جمعه بیاند؟ از حرف های مادر کلافه می شوم. باز هم دنبال این بود که من را به زور شوهر بدهد؟ ناراحت می شوم از اینکه زندگی اول من برایش تجربه ایی نشده است. -مامان فعلا من حوصله ازدواج ندارم. می خوام مجرد باشم. اصلا به ازدواج فکر نمی کنم. مادر اخمی می کند و می گوید: -همچین می گی حوصله ازدواج ندارم انگار دختر چهار ده ساله ایی. تو الان یه مطلقه ایی. فکر نکن یه پسر مجرد و همه چیز تموم میاد خواستگاریت. همین محمدم که قراره بیاد خواستگاریت خیلی شانس آوردی. ولی خب از گذشته عادت داشتی به بختت لگد بزنی. از حرف های مادرم عصبانی می شوم. با ناراحتی می توپم و می گویم: -همین فردا می رم دنبال خونه. فکر کنم من اینجا اضافیم. فقط دوست دارید شوهرم بدید و از شر من راحت بشید. خدا رو شکر پول مهریه ام دارم. یه خونه کوچیک می خرم و شما رو راحت می کنم. -تو چی می گی دختر؟ من به فکر آیندتم. نمی خوام تا آخر عمر خونه بابات بمونی. تو الان مطلقه ایی و شانس ازدواج نداری. دوست ندارم خدایی نکرده بمونی ور دلمون. از روی تخت بلند می شوم. به طرف پنجره می روم. پنجره را باز می کنم و نفس عمیقی می کشم و می گویم: -مامان من نمی خوام ازدواج کنم نه حالا، نه چند سال دیگه. بزار به حال خودم باشم. مگه از ازدواج اولم چی نصیبم شد؟هان؟ مادر عصبانی تر از قبل می شود و از روی تخت بلند می شود. به من نزدیک می شود و می گوید: -شوهر اولت خیلی خوب بود. تو ارضه نگه داریشو نداشتی. مقصر خودت بودی. مگه حسام چش بود؟ هر چی سکوت می کنم و حرفی نمی زنم طلبکار هم شدی. ولی نمی زاری چیزی نگم. اصلا اون پسره احمق که زندگیتو به خاطرش از دست دادی کجاست؟ بگو ببینم کجاست؟ مگه عاشقت نبود؟ مگه تو عاشقش نبودی؟ چرا نمیاد خواستگاریت؟ جواب بده ببینم. مادر را نگاه می کنم. ببین فرید با من چه کردی؟ ببین چگونه مجازات می شوم؟ کاش می مردم و این گونه تحقیر نمی شوم. کوچک نمی شدم. نمی توانم خودم رو کنترل کنم و می گویم: -مامان برو از اتاق ام بیرون می خوام تنها باشم. برو بیرون. دلسا وارد اتاق می شود و می گوید: -چی شده؟ مادر در حالی که ازتاق خارج می شود، می گوید: -به خواهرت بگو که عقلشو از دست داده. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_59 رمان #معشوقه_مجازی با تقه ایی که بر در وارد می شود از خواب بلند می شوم. از روی تخت ب
🍁🍁🍁 رمان دلسا بعد از خروج مادر، در اتاق را می بندد و به طرف من می آید و می گوید:-چی شده دلارام. حرف بزن ببینم.اشک هایم جاری می شود من مستحق این همه تحقیر و کوچک شدن را نداشتم. روی زمین ولو می شوم و گریه می کنم و می گویم: -نمی دونم چرا تو این خونه اضافیم. مامان دنبال اینه که منو به زور شوهر بده.دلسا من را در آغوش اش می گیرد و می گوید:-مامان حق داره، نگرانته. تو هم نباید اینطوری رفتار کنی. یکم سیاست داشته باش دلارام. عادت داری مثل اسب سرکش بتازی و قاطعانه جوابی رو که باید ماه ها بهش فکر کنی رو تو یه دقیقه بدی! یکم واقع گرا باش دلارام. زندگی با عشق وقتی شروع میشه که غیر از مرد خودت کسی رو نبینی. وقتی تمام بدی های شوهرت را به چشم خوبی ببینی. انوقته که اونم برات جبران می کنه و همون شوهر دلخواه تو بشه. لب هایم را به هم می فشارم. و کمی عصبانیتم را کنترل می کنم. با آرامش نسبی که بهم دست داده بود می گویم:-من از همون روز اول عاشق حسام نبودم. من به خاطر اصرار مامان تن به این ازدواج دادم. حسام اصلا احساس نداشت. اصلا درک نداشت. اصلا عشق حالیش نبود. اگه درک داشت منو چند ماه از جیگر گوشه ام دور نمی کرد. یاد هستی که می افتم گریه ام بیشتر می شود. طوفانی می شوم و فقط با گریه کردن دل ملتهب ام را آرام می کنم. دلسا بوسه ایی بر روی گونه ام می زند و با صدایی آرام و دلنشینش می گوید:-خدا بزرگه. شاید یه روز حسام پشیمون بشه و هستی را بیاره واسه دیدنش. الانم بلند شو بیا صورتت را بشور و یه چیزی بخور. -می خوام تنها باشم دلسا. می خوام یکم به حال خودم گریه کنم. خواهش می کنم تنهام بزار. دلسا از کنار من بلند می شود و از اتاق خارج می شود. باز هم اتاق می ماند و تنهایی و صدایی آرام گریه هایم. فرید برایم مردی بود که هیچ گاه نمی توانستم فراموش اش کنم. فرید برای من معشوقه ایی بود که فراموش کردنش برای من مساوی با مرگ ام بود. من برای داشتن فرید از همه چیز ام می گذرم. کاش می شد الان آغوش گرم فرید را داشتم. او معبود من بود و من هر لحظه ستایش اش می کردم. باید تصمیم قطعی ام را می گرفتم. صیغه موقت فرید باشم و لحظاتی در کنارش خوش باشم یا اینکه برای همیشه فراموشش کنم و با داغ وصال فرید بسوزم. از روی زمین بلند می شوم. موبایلم را بر می دارن و برای فرید پیامی می نویسم: همیشه کنارت هستم چون دیوانه وار دوست دارم. حتی اگه منو برای مدتی می خوایی دستم را روی قسمت ارسال پیام می گذارم و پیام ارسال می شود. هیچ چیز جز معجزه عشق نمی توانست من را به این راحتی رام کند. فرید ببین با دل دلارامت چه کرده ایی! بی صبرانه منتظر جواب فرید بودم. دوست داشتم عکس العملش را بعد از خواندن پیام ببینم. دقایقی نگذشت که موبایلم زنگ می خورد، نگاهی به صفحه موبایل می کنم. اسم فرید را که می بینم دست و پای ام را گم می کنم. بدون وقفه صفحه را با انگشت ام لمس می کنم و پاسخ می دهم. -سلام فرید. صدایی شاد و آرام فرید دل گرمی ام می شود-سلام دلارامم. خوبی عزیزم.؟ -ممنون خوبم. -دلارام من به عشق پاکت شک نداشتم. مطمن بودم همه جوره باهام هستی. می دونستم جوابت مثبته. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_60 رمان #معشوقه_مجازی دلسا بعد از خروج مادر، در اتاق را می بندد و به طرف من می آید و می
🍁🍁🍁 رمان سکوت می کنم و آهی می کشم. من برای داشتن فرید خودم را معامله می کردم. ولی وجود فرید آنقدر ها برایم ارزش داشت. بعد از مکثی کوتاه جواب می دهم: -فرید من عاشقتم. آدم عاشق همه کاری می کنه. حالا هم از اینکه می خوام صیغه تو بشم خوشحالم. خوشحالم از این که می تونم بیشتر کنارت باشم. -فدای دل مهربونت بشم من. فردا صبح ساعت نه و بیا جایی همیشه گی. اول صیغه رو میخونیم و بعد با هم خوش می گذرونیم. فقط یه بهونه اساسی وسه خونوادت بچین میخوام تا شب پیش ام باشیا! -باشه فرید. فقط بعد از صیغه کجا می ریم؟ -می ریم هتل، فکرشو کردم. اول میریم محضر و بعد خوندن صیغه، با صیغه نامه می ریم هتل، فقط شناسنامه تو یادت نره بیاری. - باشه فرید. فردا ساعت نه منتظرم. بعد از خداحافظی تماس را قطع می کنم. و به فکر فرو می روم. باید بهانه ایی پیدا می کردم که بتوانم آزادانه تر کنار فرید باشم... صبح زود با صدایی موبایلم بیدار می شوم. از روی تخت بلند می شوم و حوله خود را از داخل کمد خارج کرده و به سمت حمام می روم. ظاهرا همه خواب بودن. به داخل حمام می روم. دوش آب را باز می کنم و دقایقی را بدون حرکت زیر آب می مانم از حمام خارج می شوم. مادر مشغول دم کردن چایی درون آشپزخانه بود. سلامی می کنم و زود به اتاق می روم. کمد را باز می کنم و لباس زیبا و شیکی پیدا می کنم و می پوشم. و موهایم را اتو می زنم. موهای لخت شده ام را با کلیپس جمع می کنم. مانتویی معمولی می پوشم به خاطر اینکه خانواده مشکوک نشوند. آرایش معمولی که بر صورت انجام می دهم، و شال زرشکی رنگ ام را سر می کنم. تلفن همراه و شناسنامه و کمی پول و ...درون کیف ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. به آشپزخانه می روم. دلسا و پدر مشغول خوردن صبحانه بودن. سلامی می کنم و روی صندلی می شینم و لقمه ایی کره و عسل می گیریم و مشغول خوردن صبحانه می شوم. مادر با حالت خشک و جدی از روی صندلی بلند می شود. فنجان چایی برایم می ریزد و مقابلم قرار می دهد. باید به حرف می آمدم و حرف ام را می زدم. دلسا از روی صندلی بلند می شود و می گوید: -من برم که دیرم شد. مادر می گوید:-صبحونتو کامل نخوردی دختر-مامان خوردم. دیرم میشه به جلسه امتحان نمی رسم. دلسا کیف اش را از روی زمین بلند می کند و بعد از خدا حافظی خارج می شود. پدر نگاه ام می کند و می گوید:-جایی میخوای بری دلارام؟ مکثی می کنم، جرعه ای چای می نوشم و می گویم: -دوست ام سارا یه کاری وسم پیدا کرده. انشالله قراره برم اونجا از امروز شاغل بشم. -خب چه کاری؟ خیلی خوبه مشغول به کار میشی. حداقل اینطوری دیگه خودت را زندون اتاقت نمی کنی. -منشی یه شرکت مهندسی. فعلا حقوق اش کمه، ولی اگه صلاحیت اش داشتم و کارم خوب بود بیشترش می کنن. -عالیه. انشالله موفق باشی. از نگاه سرد مادر و ساکت بودن اش معلوم بود بابت دیشب ناراحت است. بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج می شوم. دلهره عجیب داشتم. بلاخره فاصله بین من و فرید تمام می شود. بلاخره به قرار همیشه گی ام رسیدم. فرید داخل ماشین نشسته بود و منتظر من! در ماشین را باز می کنم و سلامی می دهم. فرید توجه اش به من جلب می شود و لبخندی می زند و می گوید: -سلام خانمی. بشین تا بریم. روی صندلی قرار می گیرم. کمربندام را می بندم. نگاهی به فرید می اندازم و می گویم: -خب کجا بریم؟ -اول می ریم لباس بخریم. دوست دارم یه لباس مجلسی و شیک برات بخرم. با لبخند موافقت ام را اعلام می کنم. فرید ماشین را به حرکت می اندازد و به طرف یکی از شیک ترین پاساژ شهر می رود. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_61 رمان #معشوقه_مجازی سکوت می کنم و آهی می کشم. من برای داشتن فرید خودم را معامله می ک
🍁🍁🍁 رمان شانه به شانه فرید قدم می زنیم و وارد پاساژ می شویم. فرید لباس گلبهی رنگ برایم انتخاب می کند. به اتاق پرو می روم و لباس را می پوشم. بعد از پوشیدن لباس فرید را صدا می زنم. فرید نگاهی به من می زند و می گوید: -چه ماه شدی دلارام. خیلی بهت میاد. لبخندی تحویل اش می دهم. و بعد از تعویض لباس از اتاق خارج می شوم. کفش مجلسی شیک و گرون قیمتی برایم انتخاب می کند. بعد از خروج از پاساژ به سمت آرایشگاه می رویم. فرید مقابل آرایشگاه می ایستد و می گوید: -وقت قبلی گرفتم. بگو از طرف همسرم فرید کرمی آمدم. نگاهش می کنم. و می گویم: -فرید نیازی نبود این همه خرج کنی. فرید لبخندی می زند و میگوید. دوست دارم امروز زبباتر از همیشه ببینمت. از ماشین پیاده می شوم و به سالن آرایشگاه می روم. بعد از ورود و معرفی کردن، خانم آرایشگر به کار خود ادامه می دهد. حدود یک ساعت طول می کشد. لباسی که فرید برایم خریده بود را می پوشم و خودم را درون آینه نگاه می کنم. با این لباس و آرایش واقعا زیبا تر شده بودم. از آرایشگاه خارج می شوم فرید داخل ماشین منتظر من بود. با دیدن من از اتومبیل پیاده می شود و در را برایم باز می کند. قبل از سوار شدن داخل ماشین نگاهش می کنم. فرید سر تا پا یم را نگاه می کند و می گوید: -محشر شدی دلارام! لبخندی می زنم و داخل اتومبیل می نشینم. و به طرف محضر حرکت می کنیم. به محضر می رسیم و من روی صندلی می نشینم. فرید مدارک را پیش عاقد می برد، عاقد می پرسد: -چه مدت زمانی می خوای صیغه بشید؟ فرید جواب می دهد: -سه ماهه. سه ماه برای داشتن فرید کم بود. ولی برای اینکه زودتر به ازدواج دائم اش در بیایم مخالفت می کنم: -فرید یه ماه... بزار یه ماه صیغه باشیم. فرید حرف ام را تایید می کند و مدت صیغه را یک ماه اعلام می کند. برای مهریه هم چهارده تا گل رز درخواست کردم. من فرید را برای اموالش نمی خواستم. بلکه وجوداش را می خواستم که دلگرمی وجود خسته ام باشد. بلاخره صیغه عقد خوانده می شود و من با گفتن بله به فرید محرم می شوم. فرید نگاهم می کند و خوشحال تر از قبل می گوید: -الان دیگه شدی خانم خودم. لبخندی می زنم و می گویم: -وقتی دائمی بشه برای من لذت بخش تره. فرید دست هایش را روی دست هایم می گذارد و می گوید: -قول می دم تو این یک ماه بهت خوش بگذره. بعد از گرفتن صیغه نامه سوار ماشین می شویم. ساعت حدود یک ظهر بود. فرید من را به رستوران شیکی می برد و اولین ناهار بعد از محرمیت مان را می خوریم. بعد از ناهار سوار ماشین می شویم. فرید ماشین را به حرکت در می اورد و می گوید: -خب کجا بریم دلارام؟ -فرقی نداره فرید هر جا تو بگی. فرید مکثی می کند و در ادامه می گوید: - دوست دارم چند ساعتی رو پیش هم باشیم. موافقی بریم هتل؟ از حرف فرید کمی خجالت می کشم. با این حال خودم نیز تشنه آغوش فرید بودم. بله آرامی می گویم و به طرف هتل می رویم. بعد از رسیدن به هتل، اتاقی را برای یک شب رزور می کنیم. به اتاق می رویم. من از فرط خستگی خودم را بر روی تخت رها می کنم. فرید هم کنارم روی تخت می نشیند و می گوید: -مثل رویا میمونه برام دلارام. کاش که خواب نباشه. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_62 رمان #معشوقه_مجازی شانه به شانه فرید قدم می زنیم و وارد پاساژ می شویم. فرید لباس گلب
🍁🍁🍁 رمان از روی تخت بلند می شوم و در چشمان فرید نگاه می کنم و می گویم:-من برای داشتنت با زمین و زمان جنگیدم. هیچ وقت از دستت نمی دم فرید. فرید به من نزدیک تر می شود و شال ام را از روی سر ام بر می دارد. دست هایش را درون موهایم فرو می کند و صورت اش را به من نزدیک تر می کند و می گوید: -اجازه می دی را ببوسمت؟ -اهوم. فرید بوسه ایی بر لب هایم می زند. کمی سرش را از صورتم فاصله می دهد. و می گوید:-تو زیبا ترین زنی هستی که تا کنون دیده ام. بوسه ایی بر چشمانم می زندو می گوید: من عاشق چشم هایت شدم دلادرام. فرید من را در آغوشش می گیرد و من را مست تر از قبل می کند. چقدر آغوش فرید برای من دلپذیر بود. کاش آغوش اش برای من ابدی بود. آرامش ام با وجود فرید برایم تکمیل شد. فرید من را روی تخت رها می کند و مشغول خارج کردن لباس هایم می شود. آن لحظه که در آغوش معشوقه ام باشم و بتوانم حس رها شدن را احساس کنم برایم خاص ترین بود.لذت خوابیدن کنار فرید را تجربه می کنم. لذت بویدن بوی تن اش من را مست تر می کند. چه لحظات نابی را با فرید تجربه کردم . چند ساعتی را کنار هم خوابیدیم. و گذر زمان چقدر زود برای من می گذشت. خودم را از آغوش فرید رها کردم. از روی تخت بلند می شوم و با ملحفه ایی که اطرافم گرفته ام به حمام می روم. وان را پر از آب ولرم می کنم و خودم را درون آب رها می کنم. چقدر داشتن فرید برایم لذت بخش بود. نیم ساعتی درون وان می نشینم و چشمان ام را می بندم و به لحظات که در آغوش فرید به آرامش رسیده ام فکر می کنم. در حمام زده می شود و من خودم را جمع می کنم و می گویم:-بله فرید؟ -دلارام حالت خوبه؟ خیلی وقته داخل حمومی!-الان میام بیرون فرید. -باشه زود بیا منم میخوام برم حمام. از توی وان بیرون می آیم و زیر دوش اب گرم می روم. بعد از پوشیدن پالتوی حمام، از حمام خارج می شوم. لبخندی به فرید تحویل می دهم و می گویم:-ببخشید دیر شد. -عیبی نداره خانمی.فرید وارد حمام می شود و من به طرف کیف لباس هایم می روم. لباس هایم را تن می کنم. و آرایش ملیحی بر چهره ام می کنم. خودم را در آینه نگاه می کنم. موهای خیس ام را با برس می زنم و با کلیپس به بالا می زنم. روی تخت می نشینم. و موبایلم را چک می کنم. تماسی از مادرم داشتم. شماره مادر را می گیرم و با شنیدن صدایی الویی مادر می گویم:-سلام مامان، ببخشید گوشیم بی صدا بود صداشو متوجه نشدم.-سلام مامان، کی میای خونه؟ ساعت پنجه. دلواپست شدم. -مامان کارهای شرکت زیاده امروز دیر میام. -باشه. ولی خوب بود یه زنگی به من می زدی دلواپست شدم. بعد از کمی مکالمه تماس را قطع می کنم. و خودم را روی تخت رها می کنم. چشمانم از فرط خستگی زیاد می سوزد. چشمانم را می بندم و به خواب آرام و رویایی می روم.با نوازش های فرید بیدار می شوم. صدایی فرید مانند آهنگ خوش صدایی درون گوشم می پیچد:-دلارام جون بیدار شو خانمی. دیرت نشه.چشمانم را باز می کنم و فرید را که کنارم نشسته بود را می بینم. روی تخت می نشینم و چشمانم را با دست هایم ماساژ می دهم و می گویم:-ساعت چنده فرید؟ فرید از روی تخت بلند می شود و می گوید:-نزدیک هفته. نمی خوای بری خونتون؟ دیرت نشه؟خمیازه ایی می کشم و می گویم:-بهتره بریم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_63 رمان #معشوقه_مجازی از روی تخت بلند می شوم و در چشمان فرید نگاه می کنم و می گویم:-من
🍁🍁🍁 رمان از روی تخت بلند می شوم و مانتویم را تن می کنم و شال را روس سرم می اندازم. نگاهی به فرید می کنم و می گویم: تصمیمت چیه فرید؟ نمی تونیم که برای هر بار با هم بودن هتل رزرو کنیم! -فرید به فکر فرو می رود و بعد از مکثی می گوید: -فعلا که هر چی داشتم را خرج امروزمون کردم ولی خب مجبوریم با هتل سر کنیم دیگه. به فکر می روم و ذهن ام به مهریه ایی که در حساب خود داشتم خطور می کند. من این همه پول نیاز نداشتم. با وجود فرید زندگی من زیباست. باید مقداری از پول ام را برای رهن خانه ایی به فرید می دادم. اینطوری هم راحت تر می توانستیم از این یک ماه محرمیت خود لذت ببریم.-فرید! پول مهریه من تو بانکه. میتونیم با این پول خونه ایی رهن کنیم و یه سری وسایل هم بخریم که راحتر زندگی کنیم. هتل و هزینه هتل خیلی سخت و سرسام آوره. هم این وسایلی که می خرم برای بعد از ازدواجمون نیازمون میشه. چطوره؟ فرید نگاه ام می کند. نمی توانستم از نگاهش بفهم ام که موافق است یا مخالف. سکوت می کنم و منتظر می شوم فرید سخن بگوید:-نه دلارام. اون پول توئه. نمی خوام بهش دست بزنم. حالا یه کاریش می کنم. یا از جایی قرض می گیرم یا اینکه... -فرید من و تو نداریم. من و تو یک روح در دو جسمیمم. اینو بفهم فرید. تو ارزشت بیشتر از این پوله. همین فردا میریم یکم اثاث می خریم وسه خونه. و یه خونه هم برای یک ماه رهن می کنیم.-نه دلارام. اون حق تو. من به خودم اجازه نمی دم این کارو بکنم.نفس عمیقی می کشم و می گویم:-آخرش که باید با جهیزیه بیام خونت! پس از فردا میریم وسایل مورد نیاز می خریم. دیگه هم حرف نباشهبه فرید اجازه حرف زدن نمی دهم و می گویم: -حالا بریم که دیگه دیر شده به خانه بر می گردم. و لباس هایی که فرید برایم خریده بود را درون کمد پنهان می کنم. بعد از خوردن شام از فرط خستگی به خوابی آرام فرو می روم. فردا صبح بعد از بیدار شدن با فرید قرار می گذارم و به چند مشاور املاکی سر می زنم. یک واحد آپارتمان مرکز تهران به مدت شش ماه رهن می کنیم. بعد از رهن کردن آپارتمان به سمت بازار می رویم و یخچال و اجاق گاز و تلویزیون و وسایل هایی ضروری خود را می خریم. تقریبا بیشتر از نصفی از پول مهریه ام تمام شده بود. ولی برای من نه بلکه اهمیت نداشت و خوشحال و مسرور بودم از این که می توانم با وسایل نو و خانه نسبتا کوچک ولی زیبایی زندگی خود را با فرید شروع کنم. بعد از خرید اثاث به طرف آپارتمان می رویم. قبل از اینکه اثاث ها را تحویل بگیریم خانه را همراه با فرید تمیز می کنیم. خانه نسبتا شیکی بود یک اتاق خواب داشت و آشپزخانه نه متری و یک پذیرایی بیست متری. بعد از چند روز بعد ازتحویل اثاث ها آنها را با سلیقه خاص می چینیم. مبل ها را گرد اطراف ال ای دی قرار می دهیم. یک فرش شش متری وسط پذیرایی پهن می کنیم. وسایل آشپزخانه و ظرف های چینی را یکی یکی و با حوصله می چینم و بعد از اتمام آشپزخانه، به طرف اتاق خواب می رویم. اتاق خواب را هم با وسایل های نو شیک و آراسته می کنیم. بعد از اتمام کار خودم را روی مبل رها می کنم و فرید برای خرید خوراکی به خارج از خانه می رود. حدود یک هفته از محرمیت ما گذشته بود و خانه شیک و تمیزی را برای سه هفته باقی مانده آماده کرده بودم ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_64 رمان #معشوقه_مجازی از روی تخت بلند می شوم و مانتویم را تن می کنم و شال را روس سرم می
🍁🍁🍁 رمان فرید کتری را روی اجاق گاز می گذارد و به طرف من می آید و کنارم می نشیند. و خیره به چشمانم می شود و می گوید:-دلارام جبران می کنم. قول می دم مرد باشم که خودت بخوای. دلارام، عشق تو نسبت به من واقعیه و من در قبال عشقت مسئولم. باید اونی باشم که همیشه دنبالش بودی. مطمن باش نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره!محو نگاهش می شوم. نگاهش هنوز برایم جذابیت خاصی داشت. وقتی فرید را داشتم، زمان برایم معنی نداشت. وقتی کنارش بودم، همیشه درون دلم غوغایی بود. احساس خوبی بود داشتنش، زندگی با فرید برایم رویایی بود که دوست داشتم هیچ وقت از خواب بیدار نشوم.-فرید، من هر کاری رو کردم به خاطر زندگیمونه. دوست دارم زندگی سابق تجربه نکنم.آن شب بعد از ساعاتی کنارهم بودن، از همدیگر جدا می شویم و من به امید نگاه دوباره اش وداع می کنم. به خانه که می روم، خوشحال و خرسند کنار خانواده می نشینم و به صحبت و خندیدن مشغول می شوم. دیگر دلارام سابق نبودم. دلارام دلش را در اختیار دل داری داده بود که می توانست برایش زیبا ترین رویاها را بسازد. چند روزی می گذرد و من هر روز به بهانه کار، کنار فرید می روم. صبح تا ظهر خانه راتمیز می کنم. غذایی باب میل فرید می پزم و با لباس های رنگارنگ که با پول مهریه برای خود خریده بودم، هر روزام را تنوع می دهم. فرید که از کار به خانه می آمد و من را با آرایش مست کننده و لباس های زیبا می دید من را در آغوش می گرفت و نوازش ام می کرد و بوسه ایی تحویل گونه هایم می دهد. روز ها می گذرد و هفته دوم نیز به اتمام می رسد. یک شب همگی مشغول خوردن شام بودیم. همه ساکت بودیم.و فقط صدای برخورد قاشق به چنگال بود به گوش می رسید. پارچ آب را بر می دارم و کمی آب داخل لیوان می ریزم و جرعه ایی می نوشم. و از مادر تشکر می کنم. پدر نگاهی به من می کند و می گوید:-دلارام من جواب خواستگارت رو چی بدم؟ مکثی می کنم و خسته از حرف هایی تکراری، آهی می کشم و می گویم: -من قبلا به مامان گفتم. من نمی خوام ازدواج کنم. پدر دست از خوردن می کشد و می گوید: -تو شرایطت الان با یه دختر هجده ساله فرق می کنه. تو دیگه مطلقه ایی. نباید به امید این بشینی که مرد آرزوهات بیاد خواستگاریت. تو الان مطلقه ای و متاسفانه تو این جامعه جایگاهی نداری. مگه محمد چشه؟ تحقیق کردم در موردش پسر خیلی خوبیه. مرد زندگیه. بچسب به زندگی بابا جون. پوفی می کشم و می گویم: -انگار تو این خونه اضافیم. همه میخان منو به زور شوهر بدن. اگه واقعا اضافیم از این خونه میرم. یه خونه اجاره می کنم و اونجا زندگی می کنم که از دستم راحت بشید. مادر با غیض نگاهم می کند و می گوید:-دلارام معلوم هست چی میگی؟ چقدر گستاخ شدی؟ کی میگه اضافی هستی؟ من و پدرت دلمون برات میسوزه. تو دیگه موقعیت ازدواج چند سال پیش نداری. تو الان یه زن مطلقه ایی اینو بفهم. بفهم... خشمگین می شوم. و می گویم: -من ازدواج نمی کنم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_66 رمان #معشوقه_مجازی پدر وسط حرف من می پرد و می گوید:-اجازه بده فردا شب بیان حرفاشون ب
🍁🍁🍁 رمان فرید خنده ایی سر می دهد و می گوید: -خودم یه صیغه می خونم و محرم میشیم. چقد کار رو سخت می گیری. این دفعه مدت صیغه مون شش ماهس! چطوره؟ چشمانم از تعجب گرد می شود و می گوید: -فرید چی می گی. ما که خونه داریم. وسایل خونه هم تکمیله. خواهشا ازدواجمون رو رسمی کن. من دیگه طاقت موش و گربه بازی کردن ندارم. بخدا خسته شدم. مادر و پدرم اصرار دارن ازدواج کنم فرید لیوان شربت را بر می دارد و جرعه ایی می نوشد و می گوید: -دلارام اگه برای ازدواج عجله داری من نمی تونم کنارت باشم. قبول کن من نمی تونم خانوادم را مجبور کنم بیاند خواستگاریت. تو مطلقه ایی! یه زندگی ناموفق داشتی دلارام. من به مامانم بگم عاشق شدم. اون بپرسه عاشق کی شدی چی بگم؟ بگم یه زن مطلقه؟ بگم یه زنی که قبلا ازدواج کرده بود. مطمنن مادر و پدرم با این ازدواج مخالفن. اگه مخالف باشن من نمی تونم سر خود ازدواج کنم. منم بخوام به خواسته خودم بیان خواستگاریت خانواده ات مخالفن. باور کن دلارام من عاشقتم. دوست دارم. ولی دنبال یه زندگی آرومم. یه زندگی بدون دغدغه. نه اینکه هر روز دعوا داشته باشیم. دلارام باید صبر کنی. زمان همه چیز درست می کنه. الانم که بیشتر پولتو خرج خونه و لباس و وسایل خونه کردی. پس بهتره صیغه مون رو شش ماه کنیم تا بهتر از هم بودن لذت ببریم. تو الان دیگه دختر نیستی! الان یه زنی که ازدواج نا موفق داشت! بخوام وسه خونوادم مطرحت کنم سخته! پذیرفتن تو براشون سخته! با این که خیلب دوست دارم ولی نظر خونوادم برای من مهمه. خیره به چشمانش بودم. فرید چه می گوید؟ این همان فرید خودم است که برای داشتنش خودم را به آب و آتش زده ام؟ این همان فریدی است که برای داشتنش آبرویم را به چوب حراج گذاشته ام؟ پس عشق آتشینش کو؟ پس آن همه فدایت شوم هایش کو؟ آن تک تک کلمات عاشقانه اش کو؟ خرد می شوم مثل برگ های خشک پاییز، زیر پایی مردمان نامرد، که روزی چشم دوخته بودن برای شگفتنم! من نیز روزی بهار بوده ام. روزی مثل برگ بهاری، معشوقه ام برای داشتنم، من را می پرستید! اما اکنون چی؟ نا خواسته اشک هایم جاری می شود. بغض ام می شکند و بدون وقفه گریه می کنم. فرید چگونه می توانست در چشمان من نگاه کند؟ مگر روز به دست آوردن چشمانم آرزویش نبود؟ اکنون این چشمان رو به رویش می گیریند و بی تفاوت می نگرد. چه راحت توانستی دلم را بازیچه خود قرار بدی؟ -فرید خیلی نامردی! تو مرد نیستی!تو یه عوضی! تو منو بازیچه ی خودت قرار دادی. تو با احساس ام بازی کردی! الان به خاطر مطلقه بودنم سر زنشتم می کنی. فرید من همه زندگیمو باختم. آبروم باختم. حالا بهم میگی من نمی تونم با زن مطلقه زندگی کنم. وای فرید خیلی پستی! خیلی پستی! فرید نزدیک من می شود دست های من را می گیرد و می گوید: -دلارام من تو رو دوست دارم. هنوزم عاشقتم. ولی نمی تونم با تو ازدواج کنم. من فعلا تصمیم دارم مجرد باشم. نمی خوام ازدواج کنم. ولی حاضرم کنارت باشم. محرم هم باشیم. تو این خونه با هم زندگی کنیم. ولی ازم نخواه که اسمت وارد شناسنامه من بشه. حالم خراب می شود. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁