eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
🍁🍁🍁 #part_64 رمان #معشوقه_مجازی از روی تخت بلند می شوم و مانتویم را تن می کنم و شال را روس سرم می
🍁🍁🍁 رمان فرید کتری را روی اجاق گاز می گذارد و به طرف من می آید و کنارم می نشیند. و خیره به چشمانم می شود و می گوید:-دلارام جبران می کنم. قول می دم مرد باشم که خودت بخوای. دلارام، عشق تو نسبت به من واقعیه و من در قبال عشقت مسئولم. باید اونی باشم که همیشه دنبالش بودی. مطمن باش نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره!محو نگاهش می شوم. نگاهش هنوز برایم جذابیت خاصی داشت. وقتی فرید را داشتم، زمان برایم معنی نداشت. وقتی کنارش بودم، همیشه درون دلم غوغایی بود. احساس خوبی بود داشتنش، زندگی با فرید برایم رویایی بود که دوست داشتم هیچ وقت از خواب بیدار نشوم.-فرید، من هر کاری رو کردم به خاطر زندگیمونه. دوست دارم زندگی سابق تجربه نکنم.آن شب بعد از ساعاتی کنارهم بودن، از همدیگر جدا می شویم و من به امید نگاه دوباره اش وداع می کنم. به خانه که می روم، خوشحال و خرسند کنار خانواده می نشینم و به صحبت و خندیدن مشغول می شوم. دیگر دلارام سابق نبودم. دلارام دلش را در اختیار دل داری داده بود که می توانست برایش زیبا ترین رویاها را بسازد. چند روزی می گذرد و من هر روز به بهانه کار، کنار فرید می روم. صبح تا ظهر خانه راتمیز می کنم. غذایی باب میل فرید می پزم و با لباس های رنگارنگ که با پول مهریه برای خود خریده بودم، هر روزام را تنوع می دهم. فرید که از کار به خانه می آمد و من را با آرایش مست کننده و لباس های زیبا می دید من را در آغوش می گرفت و نوازش ام می کرد و بوسه ایی تحویل گونه هایم می دهد. روز ها می گذرد و هفته دوم نیز به اتمام می رسد. یک شب همگی مشغول خوردن شام بودیم. همه ساکت بودیم.و فقط صدای برخورد قاشق به چنگال بود به گوش می رسید. پارچ آب را بر می دارم و کمی آب داخل لیوان می ریزم و جرعه ایی می نوشم. و از مادر تشکر می کنم. پدر نگاهی به من می کند و می گوید:-دلارام من جواب خواستگارت رو چی بدم؟ مکثی می کنم و خسته از حرف هایی تکراری، آهی می کشم و می گویم: -من قبلا به مامان گفتم. من نمی خوام ازدواج کنم. پدر دست از خوردن می کشد و می گوید: -تو شرایطت الان با یه دختر هجده ساله فرق می کنه. تو دیگه مطلقه ایی. نباید به امید این بشینی که مرد آرزوهات بیاد خواستگاریت. تو الان مطلقه ای و متاسفانه تو این جامعه جایگاهی نداری. مگه محمد چشه؟ تحقیق کردم در موردش پسر خیلی خوبیه. مرد زندگیه. بچسب به زندگی بابا جون. پوفی می کشم و می گویم: -انگار تو این خونه اضافیم. همه میخان منو به زور شوهر بدن. اگه واقعا اضافیم از این خونه میرم. یه خونه اجاره می کنم و اونجا زندگی می کنم که از دستم راحت بشید. مادر با غیض نگاهم می کند و می گوید:-دلارام معلوم هست چی میگی؟ چقدر گستاخ شدی؟ کی میگه اضافی هستی؟ من و پدرت دلمون برات میسوزه. تو دیگه موقعیت ازدواج چند سال پیش نداری. تو الان یه زن مطلقه ایی اینو بفهم. بفهم... خشمگین می شوم. و می گویم: -من ازدواج نمی کنم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇 https://eitaa.com/eshghdoni/1136 🍁🍁🍁🍁