بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دهم(الف) ✍چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد،جای
🌺🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) - من خوبم.. بگو.. لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد: - زنهای زیادی اونجا بودن که... خیلی شبیه برادرتی..موهای بور، چشمای آبی... انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثل چای مسلمانان صدای عثمان بلند شد: - صوفی؟!😡 چقدر خوب بود که عثمان را داشتم صوفی نفسی عمیق کشید: - عذر میخوام. اسمم صوفیه،اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خانواده خوبی داشتم.. درس میخوندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون،و اما عجیب... هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه. جریانو با خانوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن، اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال،مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم. خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خانواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ای نداره، موافقتشونو اعلام کردن و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل حالا حکم کودکی را داشتم که نمیدانست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی؟ او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه  گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشق بازی میکرد؟ اما ایرادی ندارد... شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست حق داشت... دختر جرعه ای از قهوه اش را نوشید: - ازدواج کردیم تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم، فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده... صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومد و گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال. رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوش تر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم یک ماهی استانبول موندیم خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند پرسیدم کجا؟ گفت یه سوپرایزه و من خامتر از همیشه موم شدم تو دست اون حیوون صدای عثمان سکوتم را بهم زد: - سارا اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه @khamenei_shohada