بصیـــــــــرت
🍃🌸🌺 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نوزدهم(الف) ✍ - باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو ا
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 (ب) دانیال دیگه انسان نبود،حالا عین یه ماشین آدم کشی،سر می برید و جون میگرفت. یه کم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ۱۰ ، ۱۲ ساله میدونی برادرت چی یادشون میده؟ اینکه چجوری سر ببرن،دست قطع کنن،تیر خلاص بزنن،شکنجه بدن به معده ام چنگ زدم. دردش امانم را بریده بود عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد: - این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ۲ ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟ صوفی سری تکان داد: - شما از خیلی چیزا خبر ندارین این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن. فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟ نخیر این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن. تو هر اردوگاهی،مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو،بزرگ میشن. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن. من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ۶ ساله در کمال نفرت و خشم،تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد. این بچه ها ابلیس مطلقن خودِ خود شیطان. عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد: - و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه دانیال یه جانیِ بالفطرست. در خود جمع شدم،درد بود و درد. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم. صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد: - سارا سارا جان چت شده آخه تو؟ دختر بلند شو بریم پیش دکتر اما من نمیخواستم من فقط گرسنه شنیدن بودم،باید بیشتر میدانستم دستم را بالا بردم: - خوبم عثمان خوبم. کمی سرم را کج کردم: - صوفی ادامه بده عثمان عصبی شد: - سارا تمومش کن حالت خوب نیست بذار واسه یه وقت دیگه😡 اما عثمان چه از حالم میدانست؟ تازه فهمیده بودم که بی خبری،عینِ خوش خبریه: - صوفی بگو عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: - هیچی به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده،امید داشتم. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه اما نبود. اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های و تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد،چه برسه به زندگی. و من دود شدم برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت @khamenei_shohada