🖤🍃🖤
🍃🖤
🖤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_یکم
✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید.
- عه..عه ..عه ..
من کی مثه زندان بانا بالای سرت بودم؟؟
آخه بچه سید،اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.
تمام مریضایِ بخش میشناسنت.
اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی😒
زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید.
- فدای اون قدت بشم من.
قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی😞
از الانم هر وقت خواستی جایی بری بدون ویلچر تشریف ببری، گوشتو طوری میپیچونم که یه هفته ام واس خاطر اون اینجا بستری بمونی.😊
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد:
- مامان بخدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا.
مگه من فلجم؟
این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه،
در ضمن گفتم سارا خانم فارسی حرف زدنو بلد نیستن،اما معنی کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا😐آبرومو بردین
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.
این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند
ناگهان تصویر مادر بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برای آخرین لبخندی که رنگ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند:
- سارا خانم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی هست.
امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم.
به میان حرفش پریدم که نه،که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.
مادرِ حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد.
چشمم به کبوتر نشسته در پشت پنجره ی اتاقم افتاد.
- مخلوطی از خاطرات روزهای گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمیشد؟
اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی...
@khamenei_shohada