💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ باید آماده میشدم... آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام. او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را... کاش فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست و صبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم. آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم. جا نمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین می آورد رویِ سجاده ایستاد. در مدت کوتاهی که می شناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود. صدایش زدم: - حسام.. چرا واسه خوندن نماز انقدر عجله داری؟ به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند: - چایی تا وقتی که داغه میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته.. نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره...😊 بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ (عج) اقامه می بنده، اونوقت کسایی که اول وقت میخونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا...❤️ آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه... اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی،هنر کردی. با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود... ادامه دارد