💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_ششم
✍ باید آماده میشدم...
آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام.
او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را...
کاش فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست و صبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم.
آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم.
جا نمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین می آورد رویِ سجاده ایستاد.
در مدت کوتاهی که می شناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود.
صدایش زدم:
- حسام.. چرا واسه خوندن نماز انقدر عجله داری؟
به سمتم برگشت.
صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند.
لبخندی بر لب نشاند:
- چایی تا وقتی که داغه میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته..
نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره...😊
بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛
#امام_زمان (عج) اقامه می بنده،
اونوقت کسایی که اول وقت
#نماز میخونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا...❤️
آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه...
اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی،هنر کردی.
با خنده سری تکان دادم.
او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد.
الحق که مرد جنگ بود...
ادامه دارد