💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_هشتم
✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من...
حالا آن مرد در
#عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش...😞
روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.
هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از
#سرزمین_بهشت ❤️ میگفت.
اینکه جایم خالیست و تنش سالمست...
اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟
هر روز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ
#عاشورا زده ی
#امام_حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا...
که شاید فرصت کم باشد...
که مسیرِ
#بین_الحرمین ارزش تماشا دارد...💔
#عاشورا آمد؛
و پروینو فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند.
#عاشورا آمد و دانیالِ
#سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد.
عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد.
علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟
حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه
#آب را؟
مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟
این بود رسم جوانمردی؟
گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند.
به روزهایِ پایانی
#محرم 🖤 نزدیک میشدیم و من بی قرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه ایم با حسام.
حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پر می کشید برایِ نمازی دو نفره...
و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریص تر میکرد محض یک چشمِ دیدنِ صحن و سرایِ
#حسین...