بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هفتم ✍ صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که ح
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال بود... با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته... دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال... برایِ رفتن عجله داشتم: - سلام کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم... حسام بهت زنگ نزد؟ نفسی عمیق کشید: - کجا داری میری؟ حالتش عادی نبود.. انگار بازیگری میکرد. اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد. - دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم؟ دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت... پوزخندی عصبی زدم: - فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واس خاطر چهار تا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون... رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی... ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست: - پس حرفتون شده بود... دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه... با حرص چشمانم را بستم: - چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا. جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.