💝📿💝
📿💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_هشتم
✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد.
دانیال بود...
با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته...
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود.
اما دانیال...
برایِ رفتن عجله داشتم:
- سلام کجا بودی تو؟
ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم...
حسام بهت زنگ نزد؟
نفسی عمیق کشید:
- کجا داری میری؟
حالتش عادی نبود..
انگار بازیگری میکرد.
اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم.
همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد.
- دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم؟
دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت...
پوزخندی عصبی زدم:
- فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واس خاطر چهار تا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون...
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی...
ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست:
- پس حرفتون شده بود...
دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه...
با حرص چشمانم را بستم:
- چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا.
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.