🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت1🦋
نگاهم به عدنان و ساره افتاد که عاشقانه مشغول خرید برای دخترشون که قرار بود چندماه دیگه به دنیا بیاد بودن.
هوا واقعا گرم بود و بازار شلوغ.
چادرمو جلوتر کشیدم تا از سرم نیوفته.
عدنان با خنده رو به ساره گفت.
_بسته دیگه من خسته شدم فردا دوباره میایم خرید دیگه بریم...
ساره به خریدای توی دستش نگاهی کردو گفت.
_باشه بریم.
رو به من گفت.
_دریا جون بیا بریم.
سری تکون دادمو دنبالشون راه افتادم.
برای اینکه کمکی بهشون کرده باشم چندتا از خریدارو ازشون گرفتم تا راحت تر حرکت کنیم.
صدای پرنده هایی که روی دریا پرواز میکردن واقعا دلنشین بود.
قایق ها لب پهلو گرفته بودن.
اطرافمون پر بود از ادم.
توی این شلوغی نگاهم به مردی افتاد که از کنار قایق ماهی گیری که لب ساحل بود عبور کرد.
از حرکت ایستادم چقدر آشناست.
ولی اون کیه؟
ممکنه منو بشناسه؟
اون کیه؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم
سردرد شدیدی سراغم اومد تو این مدت هروقت سعی میکنم به یاد بیارم سردرد میگیرم ...
داره دور میشه باید صداش کنم
ولی اون کیه؟
چی باید بهش بگم؟
پلاستکیای خرید از دستم افتاد
صدای عدنان رو شنیدم.
_دریاخانم خوبی؟
دستمو به سرم گرفتمو گفتم
_اون.
با دست به اون مرد جون که حس میکردم خیلی برام آشناست اشاره کردم
نباید میرفت حس عجیبی داشتم
قلبم به شدت به سینم میکوبید.
عدنان با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت.
_اون چی؟میشناسیش؟
_نمیدونم فقط تورو خدا نزار بره جلوشو بگیر.
سری تکون دادو با سرعت به سمت مرد دوید و صداش زد.
ایستاد و برگشت.
عدنان نفس زنان چیزی بهش گفت و به من اشاره کرده
مسیر نگاهشو به سمتم تغییر داد
از اون فاصله تعجب رو میتونستم به وضوح تو صورتش تشخیص بدم.
با ناباوری لبخند زد و به سمتم دوید.....
اسمی توی سرم تکرار شد
بلند اون اسمو فریاد زدمو بی جون روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه