کتاب فاتحان نُبُل و الزهرا
برش 8⃣1⃣
🌱 من کنار ماشین دستم را بر روی تابوت زدم و به او سلام کردم طوبی لک (خوشا به حالت) گفتم. گفتم حاجی دست ما را بگیر، فرمانده نباید به فکر خودش باشد نیرو بیفرمانده هیچ است ، مرا هم با خودت ببر. ماشین داشت حرکت میکرد، من به مهدی که از همرزمانم و آن زمان محافظ سردار شاهوارپور کنار پیکر در ماشین نشسته بود گفتم دستم را بگیر کنار حاجی باشم.
☘ ملتمسانه نگاهش میکردم و با ماشین که دستم را محکم به آن گرفته بودم و میدویدم، مهدی نمی توانست کاری کند، جا نبود یا هر چیز دیگر، به هر حال نشد سوار شوم، در همین حال پایم به عزیزی که روی زمین افتاد گرفت و با صورت و با همان سرعت در آسفالت افتادم و کشیده شدم حتی نزدیک بود سرم زیر چرخ ماشین عقبی برود که...
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی
سخت
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای
بی وفا
طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم میرود
🔅
کل تابوت
🌱بلند شدم و پی ماشینی که تابوت حاج قاسم در آن بود دویدم، فاصله طولانی را طی کردم، مقصد ماشین را میدانستم فرودگاه است، یک بار ناامید میشدم که نمیرسم ولی دلم رضا نمیداد، مثل آن پیرزن که برای خریدن یوسف (علی نبینا و علیه السلام) دو کلاف آورده بود، و وقتی به او گفتند میخواهی با این دو کلاف یوسف را بخرید؟! گفت: میدانم نمیشود فقط خواستم بگویم من هم خریدارم! من نیز با اینکه شاید میدانستم نمیرسم به حاج قاسم و تابوتش، ولی برای اینکه عشقم را فریاد بزنم فردا در دیدار حاج قاسم شاهد داشته باشم، می دویدم و اطرافم را برای پیدا کردن یک آشنا، ماشین یا موتور که سریع مرا به فرودگاه برساند میپاییدم.
{شرح دلاورمردی شهدای مدافع حرم خوزستان در عملیات آزادسازی شهرک های شیعه نشین #نبل و #الزهرا سوریه و شهیدان حاج قاسم سلیمانی، حججی، نوید صفری و... }
برای خرید و دریافت کتاب به آیدی زیر مراجعه کنید
@jamandehazsoada
یا با شماره زیر در واتس اپ پیام دهید
09168900248
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [
@rahiankhuz ] [🌹]