*﷽* در یک چشم بر هم زدنی خودم را در هوا روی دست های بچه های لشکر یافتم. می خواستند من را بیندازند توی آب هورالعظیم.روی هوا فریاد زدم : حاجی ، حاجی دفترچه ، یادداشت هایم...!!! دفترچه راوی توی جیب جلوی بادگیرم بود واگر آب به آن می خورد کل یادداشتهایم از بین می رفت. صدای خنده و شوخی بچه ها فریادهای من را نامفهوم می کرد.خلاصه آنقدر فریاد زدم تا حاج قاسم به بچه ها اشاره کرد که صبر کنند. گفت : چی می گی فراهانی؟؟ در حالی که صدایم می لرزید ، گفتم : حاجی یادداشت هام اگه خیس بشه بیچاره می شم...بذارید درش بیارم بعد خودم می پرم تو آب... حاج قاسم لبخندی زد ، در حالی که دندان های سفیدش نمایان می شد گفت : ولش کنید. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin