*﷽* قبل از عملیات ساعت ۴بعد ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم. حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی ، شهید احمد امینیان ، شهید محسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوردیم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم. حاج احمد گفت : چرا ناراحتی؟ گفتم همه بچه های کادر زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم. گفت : نگران نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم.جناح راست را به ما بسپار... بعد از لحظاتی با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. نفر آخر برادرم علی بود که دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد! درد داشتم و در خواب ناله می کردم که از خواب پریدم... خط شکسته شد و در آن عملیات دست من ازبالای بازو قطع شد. راوی 🎤: سردارحاج محمد میرزایی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin