*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
آفتاب نزده از خانه زد بیرون.همین طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدن به سیرجان.
آن موقع بود که که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش.معلوم شد قلبش را پشت در خانه اش جا گذاشته و آمده.
به راننده گفت : دیشب شب ازدواجم بود.
حاجآقا شما می موندید چرا اومدید؟!
-نه ، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره.
به جای رخت دامادی ، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز ، توی سنگر ، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش جای نقل و نبات را گرفته بود.
تازه عروس خانه اش را همان روزها سپرده بود به خدا یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
راوی : مهدی ایرانمنش
📚 : سلیمانی عزیز
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_شهادتیم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin