*﷽* آفتاب نزده از خانه زد بیرون.همین طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدن به سیرجان. آن موقع بود که که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش.معلوم شد قلبش را پشت در خانه اش جا گذاشته و آمده. به راننده گفت : دیشب شب ازدواجم بود. حاج‌آقا شما می موندید چرا اومدید؟! -نه ، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به جای رخت دامادی ، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز ، توی سنگر ، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش جای نقل و نبات را گرفته بود. تازه عروس خانه اش را همان روزها سپرده بود به خدا یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست. راوی : مهدی ایرانمنش 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin