*﷽* خیلی اصرارش کردم بماند تا ما این کار را انجام دهیم، حاجی می خواست به منطقه ای برود که هم داعش حضور داشت و هم مزدوران آمریکایی... اما گوش شنوایی برای حرفهای ما نداشت. وارد بالگرد شدیم، بالگرد از زمین بلند شد.در طی مسیر گاهی اوقات قرآن می خواند و گاهی در دفترچه اش یادداشت برداری می کرد. به منطقه حنف بغداد نزدیک می شدیم که چند بالگرد اطرافمان دیدم! از وحشت مو به تنم سیخ شد. دیدم پرچم آمریکا روی آن نقش بسته!! از استرس بدنم بی حال شد. مدام به ما بی سیم می زدند که این منطقه را ترک کنید. اما حاجی گفت: به راهتان ادامه دهید. نگاهم به سردار افتاد، انگار نه انگار خبری شده! آرام آرام در حال یادداشت برداری بود. اگر صورتش را مشاهده می کردید، گمان می کردید در بیت رهبری مشغول خواندن قرآن است. مثل شخصی که در خانه اش تلویزیون نگاه می کند به صحرا و بالگرد نگاه می کرد! نقشه های کامل آن جا را ترسیم کرد و شروع کرد به ارزیابی. کارش که تمام شد رو به من کرد و گفت: اگر آب در بالگرد دارید بیاورید می خواهم دو رکعت نماز شکر بخوانم. در راه باز گشت در دلم می گفتم:" إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ"(اولیای خدا نه ترسی بر آن هاست نه اندوهی) این مصداق بارز سردار بود وبس. 📚:مالک زمان 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin